آرشیو درس خارج فقه استاد شب‌زنده‌دار (۹۶-۹۵) | مباحث امر به معروف و نهی از منکر

تاریخ جلسه: 1394/11/27
خلاصه مباحث گذشته:
بحث در ادلة داله بر وجوب بود که قرارشد در مقام اول، ادلة مقتضی وجوب را بررسی کنیم. در مقام اول عرض کردیم مجموعاً ده دلیل برای اثبات این مدعا وجود دارد.
دلیل اول، کتاب بود. و نتیجه این شد که استدلال به کتاب، برای وجوب (نه برای اصل اهتمام شارع)، محل اشکال است. دلیل دوم، سنت بود، که بحمدالله روایاتِ دالة بر وجوب این دو امر داشتیم، هم به نحو کلی، و هم روایاتی که معنای مأنوس و معهود را اثبات می‌کرد.

دلیل سوم: ضرورت
دلیل سوم، ضرورت است؛ که وجوب این دو، از ضروریات است؛ هم ضرورت اسلامیه و دینیه ادعاشده که مرحوم امام در متن تحریرالوسیله این نظر را پذیرفته‌اند: «و وجوبهما من ضروريات الدين، و منكره مع الالتفات بلازمه و الالتزام به من الكافرين.».
یا از ضروریات مذهب امامیه است؛ که هر کس وارد این مذهب بشود، به ادنی توجهی متوجه می‌شود که این، از واجبات است
یا از ضروریات فقهی است؛ شاید بین مردم ضروری نباشد، ولی در عرف خاص فقها، یک امر متسالَمٌ‌علیه و مسلّمی است.
یا از ضروریات ادیانیه است؛ که کل ادیان چنین ضرورتی داشته‌اند.
اثبات این امر اخیر، مشکل است. اگرچه در برخی ادیان می‌توان این مطلب را اثبات کرد، ولی اثبات این مطلب در تمام ادیان مشکل است.
مناقشه
آیا این ضرورت‌ها می‌تواند اینجا برای ما دلیل باشد؟
همان اشکالی که اجماع مدرکی دارد، این ضرورت‌ها هم همان اشکال را دارد؛ یعنی روشن است که این ضرورت‌ها حادث نشده‌است الا به خاطر ادلة متوفّره‌ای که بوده‌است. این ضرورت، به درد آن مسألة فرعیه می‌خورد، که اگر کسی منکر شد، آیا کافر می‌شود یا نه؟»، به درد آن مسأله می‌خورد که به نظر صاحب عروه منکر ضروری ولو انکار ضروری به انکار خدا و رسول برنگردد، کافر است. اما برای این که «این ضرورت، کاشف از حکم شرع باشد.»، نمی‌توان به این ضرورت استنادکرد؛ چون این ضرورت، معلول همان ادله است.
4- اجماع
دربارة «اجماع منقول»، کلمات فراوانی در جواهر و غیر آن، و حتی در کتب کلامیه داریم که ادعای اجماع بر وجوب امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر شده.
آیا می‌توانیم اجماع محصَّل ادعاکنیم؟ اطمینان به اجماع محصل هم می‌شود پیداکرد؛ به این که مخالفی در مسأله دیده نشده، کسانی که اهتمام به نقل اقوال مخالف دارند و اهتمام دارند که اقوال مختلف را احصاءکنند، اصلاً مخالفی نگفته‌اند. انسان با توجه به این خصوصیات می‌تواند اطمینان به این مسأله پیداکند که اصل وجوب این دو مسأله، اجماعی است.
لکن هر دو اجماع اشکال کبروی دارد؛ که منقولش محل حجت است، و مدرکی هم هست.
یک بار حاج‌شیخ عبدالکریم حائری در مجلس درس به یک نظری می‌رسند ولی طبق فتوانمی‌دهند چون کسی طبق آن فتوانداده. یک نفر از انتهای مجلس می‌گوید: «اذا ساعدَنا الدلیل، ما استوحشنا الانفراد.»، آقای حائری می‌گوید: «لااقل باید یک ملامُرده‌ای این حرف را زده‌باشد.»؛ همین که در طول تاریخ فقاهت هیچ‌کس این فتوا را نداده، باعث یک اطمینان یا لااقل ظنّ قوی بر خلاف می‌شود که انسان جرئت نمی‌کند فتوابدهد.
5- ارتکاز متشرعه
در ارتکازات مسملین و شیعیان و موالیان اهل بیت این است که اینها از واجبات است. یعنی نه بما هم عقلاء، بلکه بما هم مسلمون، پس منشأش شارع باید باشد.
مناقشه: در زمان ائمه ثابت نیست
باید ثابت کنیم این ارتکاز، در ازمنة معصومین هم همینطور بوده، نه این که در اعصار مختلف در اثر فتاوای بزرگانی درست شده‌است که سعة تقلید داشته‌اند و نفوذ علمی‌ای داشته‌اند که دیگران تحت‌الشعاع قرارگرفته‌اند، خصوصاً اگر اینجور فقها هم تتالی پیداکند؛ مثلاً شیخ طوسی این فتوا را می‌دهد، تا اوضاع می‌خواهد آرام بشود دیگران فتوای مخالفی بدهند، یک بزرگ دیگری پیدامی‌شود همان فتوا را می‌دهد، خصوصاً در این صورت نمی‌توان استناد به ارتکاز متشرعه کرد. مثلاً حلق لحیه همینطور است؛ ممکن است در اثر فتاوا چنین ارتکازی پیداشده‌باشد.
پس اول باید ارتکاز متشرعة در ازمنة ائمه اثبات بشود. و این، ثابت نیست؛ چون می‌دانیم در بین فقهای بزرگ در ازمنة مختلفه، کسانی بوده‌اند که نسبت به امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر تعصّب الهی داشته‌اند، مثل مرحوم شفتی در اصفهان؛ که اجرای حدود و نهی‌ازمنکر را جدی می‌گرفته‌اند.
بنابراین به ارتکازات مشترعه هم نمی‌توانیم استنادکنیم.
6- قاعدة بقاء احکام شرایع سابقه مالم‌یعلم نسخُها
ما یک قاعده‌ای داریم ک بعضی به آن معتقدند؛ و آن، این است که تمام احکام شرایع سابقه، مادامی که علم به نسخش پیدانکرده‌ایم، باقی است.
بحث کبروی
این قاعده، از نظر بحثی، مظلوم است. و من تقاضا دارم دوستانی که می‌توانند، این قاعده را از مظلومیت دربیاورند؛ که آیا می‌شود این قاعده را اثبات کرد یا نه؟ من از باب نمونه چند روایتی که ممکن است از آن روایات این قاعده استفاده بشود را عرض می‌کنم.
روایت اول
در باب «مُهور» روایتی داریم که به حسب سندی هم تمام است. به قرینه ابی‌نصر، این ابی‌الحسن، ابی‌الحسن الرضا علیه‌السلام است.
عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ وَ عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ جَمِيعاً عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي الْحَسَنِ ع قَوْلُ شُعَيْبٍ ع إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلى أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ.».
اینجا چند سؤال هست؛ که آیا می‌شود: «مهر را منفعت قرارداد»؟ ثانیاً مهریه در جیب همان زن نمی‌رود بلکه در جیب پدرش می‌رود؛ حضرت شعیب، مهریة دخترش را کاری برای خودش قرارداده. ثالثاً اینجا یک جهالتی هست؛ مردد است بین هشت و ده. این سؤالات فقهی در این داستان هست.
لذا بزنطی سؤال می‌کند: «أَيَّ الْأَجَلَيْنِ قَضَى؟»، فرمود: «قَالَ الْوَفَاءُ مِنْهُمَا أَبْعَدُهُمَا عَشْرُ سِنِينَ»، بزنطی سؤال می‌کند: «قُلْتُ فَدَخَلَ بِهَا قَبْلَ أَنْ يَنْقَضِيَ الشَّرْطُ أَوْ بَعْدَ انْقِضَائِهِ؟ قَالَ قَبْلَ أَنْ يَنْقَضِيَ»؛ حضرت عیسی که ده سال صبرنکرده! بزنطی می‌گوید: «قُلْتُ لَهُ فَالرَّجُلُ يَتَزَوَّجُ الْمَرْأَةَ وَ يَشْتَرِطُ لِأَبِيهَا إِجَارَةَ شَهْرَيْنِ يَجُوزُ ذَلِكَ؟»
در ذهن جناب بزنطی این است که: «چون در زمان حضرت عیسی، این حکم بوده که بشود منفعت را مهر قرارداد، پس امروز هم می‌شود.»، و امام هم این برداشت او را ردنکردند. فقال: «فَقَالَ إِنَّ مُوسَى ع قَدْ عَلِمَ أَنَّهُ سَيُتِمُّ لَهُ شَرْطَهُ»؛ فرمودند: حضرت موسی می‌دانستند تا پایان ده سال زنده می‌ماند. حضرت فقط تردد را پاسخ دادند، و بقیه را اشکال نکردند؛ فرمودند: «جهل نبوده»، اما دیگران اینطور نیستند: «فَكَيْفَ لِهَذَا بِأَنْ يَعْلَمَ أَنَّهُ سَيَبْقَى حَتَّى يَفِيَ لَهُ». پس اشکال را روی این قسمت آوردند، نه این که آن قاعده غلط است. لذا اگر کسی نزد امام معصوم رفت و حضرت گفتند: «خداوند تو را تا چهار سال دیگر عمرمیدهد»، طبق این آیه و روایت باید بتواند بر مهر مردد ازدواج کند.
روایت دوم
روایت دوم، مرسلة طبرسی است:
الْفَضْلُ بْنُ الْحَسَنِ الطَّبْرِسِيُّ فِي مَجْمَعِ الْبَيَانِ قَالَ وَ رَوَى الْحُسَيْنُ بْنُ سَعِيدٍ عَنْ صَفْوَانَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع
بین حسین بن سعید و صفوان فاصله است، ولی چون اسناد جزمی می‌دهد، اشکال ندارد.
صفوان می‌گوید: پرسیدم: «قَالَ: قُلْتُ أَيَّتُهَا الَّتِي قَالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ -قَالَ الَّتِي تَزَوَّجَ بِهَا»؛ آن که گفت: «پدرم صدایت می‌زند، کدامیک بودند؟»، حضرت فرمودند: «همان که با حضرت عیسی ازدواج کرد.»، اینجا صفوان نمی‌گوید: «خودم پرسیدم»، می‌گوید: «قِيلَ فَأَيَّ الْأَجَلَيْنِ قَضَى؟»: خدمت حضرت عرض کردند که: «کدام مدت را به پایان رساند؟»، حضرت فرمودند: «قَالَ أَوْفَاهُمَا وَ أَبْعَدَهُمَا عَشْرَ سِنِينَ». صفوان ادامه میدهد: «قِيلَ فَدَخَلَ بِهَا قَبْلَ أَنْ يَمْضِيَ الشَّرْطُ أَوْ بَعْدَ انْقِضَائِهِ؟»، حضرت فرمودند: «قَالَ قَبْلَ أَنْ يَنْقَضِيَ»، ادامة روایت: «قِيلَ لَهُ فَالرَّجُلُ يَتَزَوَّجُ الْمَرْأَةَ وَ يَشْرِطُ لِأَبِيهَا إِجَارَةَ شَهْرَيْنِ! أَ يَجُوزُ ذَلِكَ؟! قَالَ إِنَّ مُوسَى ع عَلِمَ أَنَّهُ سَيَبْقَى حَتَّى يَفِيَ.».
تقریب این روایت هم مثل روایت قبل است. پس دو تن از بزرگان اصحاب برداشت‌شان این بوده که: «وقتی در آن شریعت چنین حکمی بوده، برای ما هم هست.»، و ائمه ردنکرده‌اند.
سؤال استغرابی است؛ که امر غریبی است، اگر آن موقع اینطور بوده، پس الآن هم باید بتوانیم بکنیم.
روایت سوم
لکن روایت دومِ همین باب که از کافی هم هست، شاید با این دو روایت معارضه کند:
عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ النَّوْفَلِيِّ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: لَا يَحِلُّ النِّكَاحُ الْيَوْمَ فِي الْإِسْلَامِ بِإِجَارَةٍ أَنْ يَقُولَ أَعْمَلُ عِنْدَكَ كَذَا وَ كَذَا سَنَةً عَلَى أَنْ تُزَوِّجَنِي ابْنَتَكَ أَوْ أُخْتَكَ قَالَ حَرَامٌ لِأَنَّهُ ثَمَنُ رَقَبَتِهَا وَ هِيَ أَحَقُّ بِمَهْرِهَا.
این که: «آیا این روایت، با آن دو روایت معارضه می‌کند یا نه؟» را باید در جالی خودش بحث کرد. علی ای حال، این قاعده ثابت نیست. لکن إن‌شاءالله جلسة بعد، صغرایش را هم بررسی می‌کنیم؛ که «آیا این مورد امربه‌معروف در شرایع سابقه ثابت بوده و برای ما هم احراز شده تا مشمول این قاعده بشود یا خیر؟».

  • البته حضرت امام، مطلق «انکار ضروری» را موجب کفر و ارتداد نمی‌داند، بلکه برای «انکار ضروریات» طریقیت قائل است؛ که انکار ضروری، اگر به انکار الوهیت یا رسالت برگردد، موجب کفر است. و الا اگر برنگردد، یا به این خاطر برنگردد که ملازمه‌ای نیست و یا در اثر این که این قائل توجه به ملازمه ندارد، و یا اگر توجه به ملازمه هم دارد، عملاً یا لفظاً التزام به آن ندارد (ممکن است به یک مناسبتی دروغی گفته‌باشد)، در این صورت‌ها موجب کفر و ارتداد نمی‌شود.

1395/12/1

موضوع: امربه‌معروف/وجوب امربه‌معروف/ مقام اول: ادلة مقتضی وجوب
خلاصه مباحث گذشته:
بحث در ادلة داله بر وجوب بود، دلیل ششم این قاعده بود که: «احکام شرایع سابقه باقی است ما لم‌یُعلم نسخُها.»، و گفتیم که این قاعده را نپذیرفتیم. رسیدیم به دلیل هفتم:

7- بقاء خصوص این حکم در شرائع سابقه
دلیل هفتم، این قاعده است که: «ما دل علی بقاء هذا الحکم من الشرائع السابقة ولو لم‌نقل بتلک القاعدة العامة».
تفاوت این دلیل با دلیل قبلی
گفتیم: آن قاعده (در دلیل ششم) ثابت نیست. دلیل هفتم این است که اگر چه آن قاعده ثابت نیست، ولی در خصوص امر به معروف روایاتی داریم که دلالت می‌کند بر بقای آن حکم شریعت سابقه.
روایات دال بر این قاعده
اینجا عده‌ای از روایات را آورده‌ام. حدیث 17 و 25 ص386 جامع‌الاحادیث، و ذیل حدیث 16 هم می‌تواند بر این مسأله دلالت کند. حدیث24ص390، و ص395، و ص396 و ص401 و ص402.
به حسب فهم عرفی
از این آخری شروع می‌کنیم: الْإِمَامُ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ الْعَسْكَرِيُّ ع فِي تَفْسِيرِهِ عَنْ آبَائِهِ عَنِ النَّبِيِّ ص فِي حَدِيثٍ قَالَ: لَقَدْ أَوْحَى اللَّهُ إِلَى جَبْرَئِيلَ وَ أَمَرَهُ- أَنْ يَخْسِفَ بِبَلَدٍ يَشْتَمِلُ عَلَى الْكُفَّارِ وَ الْفُجَّارِ- فَقَالَ جَبْرَئِيلُ يَا رَبِّ أَخْسِفُ بِهِمْ- إِلَّا بِفُلَانٍ الزَّاهِدِ لِيَعْرِفَ مَا ذَا يَأْمُرُهُ اللَّهُ فِيهِ- فَقَالَ اخْسِفْ بِفُلَانٍ قَبْلَهُمْ فَسَأَلَ رَبَّهُ- فَقَالَ يَا رَبِّ عَرِّفْنِي لِمَ ذَلِكَ وَ هُوَ زَاهِدٌ عَابِدٌ- قَالَ مَكَّنْتُ لَهُ وَ أَقْدَرْتُهُ- فَهُوَ لَا يَأْمُرُ بِالْمَعْرُوفِ- وَ لَا يَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ- وَ كَانَ يَتَوَفَّرُ عَلَى حُبِّهِمْ فِي غَضَبِي- فَقَالُوا يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ بِنَا- وَ نَحْنُ لَا نَقْدِرُ عَلَى إِنْكَارِ مَا نُشَاهِدُهُ مِنْ مُنْكَرٍ- فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص- لَتَأْمُرُنَّ بِالْمَعْرُوفِ- وَ لَتَنْهُنَّ عَنِ الْمُنْكَرِ- أَوْ لَيَعُمَّنَّكُمْ عَذَابُ اللَّهِ- ثُمَّ قَالَ مَنْ رَأَى مِنْكُمْ مُنْكَراً- فَلْيُنْكِرْ بِيَدِهِ إِنِ اسْتَطَاعَ- فَإِنْ لَمْ‌يَسْتَطِعْ فَبِلِسَانِهِ- فَإِنْ لَمْ‌يَسْتَطِعْ فَبِقَلْبِهِ- فَحَسْبُهُ أَنْ يَعْلَمَ اللَّهُ مِنْ قَلْبِهِ أَنَّهُ لِذَلِكَ كَارِهٌ.
تقریب استدلال
تقریب استدلال این است که: برداشت مردم از نقل این داستان و امثالش در السنة ائمه این است که: «بر شما هم لازم است.»، حضرت، هم این برداشت را تقریرفرمودند، و هم جملة مؤکِّده‌ای هم گفتند. پس احکام شریعت سابقه، لااقل در خصوص امربه‌مرعوف، دربارة ما هم هست. پس حتی اگر از ذیل هم غمض عین کنیم و فقط به صدر بسنده کنیم، آن حکمی که در قرون سابقه بوده، برای ما هم هست.
مناقشه در سند
این روایت را صاحب وسائل از تفسیر امام‌حسن عسکری نقل کرده. اسناد این تفسیر، محل تردید است. برخی از اهل عصر، با این که همه جا سندها را خیلی مشکل می‌گیرند، اما در یکی از کتاب‌هایشان دیدم که می‌گویند: «این تفسیر، معتبر است.». این تفسیر اگرچه مشتمل بر روایات خیلی خوبی است، ولی نمی‌توان آن را به امام‌حسن عسکری نسبت داد. یک وقتی، در جایی که امر منحصر است در این تفسیر، باید این را مفصلاً بحث کنیم.
به حسب تفریع امام
روایت دیگر در کافی شریف است: ح24ص390: همان خطبة24: «أما بعد فانه انما هلك من كان قبلكم حيثما عملوا من المعاصى و لم ينههم الربانيون و الاحبار عن ذلك، و انهم لما تمادوا في المعاصي و لم ينههم الربانيون و الاحبار عن ذلك نزلت بهم العقوبات، فامروا بالمعروف و نهوا «انهوا» عن المنكر، و اعلموا ان الامر بالمعروف و النهي عن المنكر لن يقربا اجلا و لن يقطعا رزقا.».
حضرت داستان گذشتگان را نقل می‌کند، آنگاه با فای تفریع می‌گوید: «پس شما هم امر به معروف کنید.»؛ این فای تفریع، خودش دلالت می‌کند که پس این حکمِ ماسبق، در امت پیامبر هم وجود دارد، یا به این نحو که جعلش ادامه دارد، یا جعل مجدد شده. بالاخره در مورد «امربه‌معروف» و «نهی‌ازمنکر»، حضرت امیر به خاطر وجود این حکم در امم سابقه نتیجه گرفتند که در این امت هم هست، اگر چه این قاعده در مورد احکام دیگر جاری نباشد.
اعتبار سند
این روایت اگرچه مشتمل است بر «سهل‌بن‌زیاد» و خیلی از آقایان در «سهل‌بن‌زیاد» اشکال دارند، ولی چون ما کافی را کافی می‌دانیم، لذا سند این روایت نزد ما تمام است.
روایات دیگر هم شبیه این دو روایت است
در روایت قبلی، به حسب فهم عرفی، استدلال کردیم. در این روایت، به حسب تفریع امام. سایر روایات هم یا مثل روایت قبلی است یا مثل این روایت است.
8- استصحاب بقای احکام شرائع سابقه مالم‌یعلم نسخها
نسبت این دلیل با دلیل ششم
اگر دلیل ششم را استصحاب بگیریم و بگوییم: «لا دلیل علی تلک القاعدة إلا الاستصحاب»، این دلیل، دلیل جدیدی نیست. اما اگر بگوییم: «مبنای آن استصحاب نیست»، کما این که روایاتش را آوردیم، پس این دلیل، دلیل دیگری است.
تقریب استصحاب
ما به حسب ادله‌ای که گذشت، علم پیداکردیم که در شرایع سابقه چنین حکمی وجود داشته، الآن شک می‌کنیم که: «آن حکم، باقی است یا نه؟»، استصحاب بقایش را می‌کنیم.
بزرگان، یکی از تنبیهات استصحاب را همین قرارداده‌اند: «ابقای احکام شرایع سابقه». این بحث، در اصول، بحث طویل و عریضی دارد. اینجا خلاصه‌اش را عرض می‌کنم.
طبق مبنای عدم امکان تمسک به جریان استصحاب در شبهات حکمیه
به خاطر عدم جریان در شبهات حکمیه
تارة استصحاب در شبهات حکمیه جاری نمی‌شود؛ حال یا به خاطر انصراف ادلة استصحاب از شبهات حکمیه جاری نمی‌شود، یا به خاطر تعارض استصحاب بقای مجعول با استصحاب عدم جعل، کما این که محقق خوئی تبعاً لفاضل نراقی فرموده. در این صورت، اینجا هم چون شبهة حکمیه است، استصحاب در شبهات حکمیه، فی شریعتنا لایجوز فکیف بالشرائع السابقة.
به خاطر حکومت استصحاب عدم جعل
تارة ممکن است بگوییم: مبنای ما این است که «استصحاب، در احکام، جاری می‌شود.»، ولی همیشه استصحاب عدم جعل، مقدم بر آن است؛ چون حاکم است بر استصحاب بقای مجعول؛ شک ما در این که «این مجعول، باقی است.»، ناشی از این است که: «جعل خدای متعال این حکم را، چقدر ادامه داشته؟»، پس «استصحاب بقای جعل» همیشه محکومِ «استصحاب عدم جعل» است. و علی ما ببالی مرحوم آیت‌الله تبریزی آ شیخ جواد، در تعارض استصحاب جعل و مجعول، استصحاب عدم جعل را حاکم می‌دانستند و لذا استصحاب عدم جعل جاری است. طبق این مبنا نمی‌توان گفت: «استصحاب، در شبهات حکمیه جاری نیست.»، جاری است، ولی همیشه محکوم «استصحاب عدم جعل» است.
نتیجه: عدم امکان تمسک به استصحاب در مانحن‌فیه
پس اگر بگوییم: «جاری نیست»، یا بگوییم: «جاری است ولی استصحاب عدم جعل بر آن حاکم است»، اینجا نمی‌توان به استصحاب تمسک کرد.
طبق مبنای جریان استصحاب در شبهات حکمیه
اما اگر گفتیم: «در شبهات حکمیه جاری می‌شود و استصحاب عدم جعل هم مقدم بر آن نمی‌شود.»، آیا اینجا می‌توان تمسک به استصحاب کرد؟ دو بیان مهم برای جریان استصحاب طبق این مبنا در مانحن‌فیه وجود دارد:
بیان اول برای عدم جریان استصحاب: شک در بقا نداریم
قدیقال که: اصلاً نسخ شرائع معنایش این است که کل احکام ماسبق تمام است و عمل به آن احکام پایان‌یافته، و اصلاً معنای نسخ شریعت همین است. پس شک در بقاء معنا ندارد تا نوبت به استصحاب برسد. پس اگر حکمی در اسلا دیدیم که شبیه‌اش در شرایع سابقه هست، جعل مماثل است، نه بقای همان حکم. پس قطع داریم هر چه بوده، به آمدن دین بعد، پایان یافته. قدیدعی که اصلاً معنای نسخ همین است و در ارتکاز متشرعه هم همین است.
مناقشه: این بیان، تمام نیست
این مطلب بعید نیست، اما این که «نسخ شرایع سابقه، به این کلیت در ذهن‌ها باشد.»، مطلبی نیست که به آن جزم داشته باشیم.
بیان دوم برای عدم جریان: بقای موضوع محرز نیست
این بیان، به نظر می‌آید کافی و تام است.
تمسک به استصحاب در این موارد، تمسک به دلیل در شبهة مصداقیه‌اش است؛ چون ما نحوة قضایایی که با آن قضایا شارع احکام شرایع سابق را جعل فرموده نمی‌دانیم؛ آیا به نحوی اخذشده که الآن موضوع باقی است؟ یا به نحوی جعل شده که الآن موضوع باقی نیست؟ ما از این آیات و روایات به نحو اجمال می‌فهمیم که این حکم در امم سابقه بوده، اما به چه نحوی بوده؟ مثلاً آیا به این نحو بوده که: «ای امت عیسی! این کار را بکنید»؟ یا گفته: «أیها الناس» ولی این «ناس» عنوان مشیر به مردم آن زمان بوده و لذا موضوعش الآن باقی است؟ ما نمی‌دانیم به چه نحو بوده‌است.
پس اگر روایت معتبری، حکم آن شریعت را به نحوی بگوید که بفهمیم موضوعش باقی است، استصحاب جاری می‌شود لو لا آن اشکال اول. اما چنین اطلاقی نداریم، پس موضوعش محرز نیست، چه چیزی را استصحاب کنیم؟!
آیا موضوع استصحاب در این مورد باقی است؟ اگر برای بقای موضوع، به دلیل استصحاب تمسک کنیم، تمسک به دلیل می‌شود در شبهة مصداقیه‌اش.
عمدة اشکال استصحاب
بنابراین عمده اشکال در استصحاب احکام شرایع سابقه این است که عمدة آن احکام به نحو اجمال و فثی‌الجمله برای ما روشن است و موضوع و شرایط و قیودش برای ما روشن نیست تا احرازکنیم که: «موضوعش باقی است.». بله، اگر جایی به دلیل معتبر ثابت شد که فلان حکم در شریعت سابقه بوده و موضوعش الآن هم احرازبشود در اثر اخبار حضرت، لابأس بالاستصحاب اگر آن اشکال اول را نپذیریم.
9و10- العقل بنحو الحکومة و بنحو الکشف
به نحو الحکومة، یعنی عقل خودش حکم می‌کند به وجوب امر به معروف.
به نحو الکشف، یعنی عقل نمی‌گوید: «واجب است»، اما کشف می‌کند که شارع اینجا باید گفته باشد: «واجب است»… همانطور که در انسداد» می‌گویند؛ که در ظرف انسداد، اگر عقل کشف کند که: «شارع مقدس، مطلق مظنّه را حجت می‌داند.»، انسداد به نحو کشف است، و اگر حکم کند که: «مطلق مظنه باید حجت باشد.»، به نحو حکومت است.
این ده دلیل، در مقام اول یعنی ادلة مقتضی وجوب است. قبل از ورود در دلیل نهم و دهم، باید مقام ثانی یعنی معارضات را بررسی کنیم؛ قدیقال: این ادله، معارض است با عده‌ای از نصوص در کتاب و سنت. اگر تعارض شد، آن استدلال به کتاب و سنت از بین می‌رود. و مناسب هم بود قبل از استصحاب این بحث را مطرح می‌کردیم. إن‌شاءالله جلسة بعد، این ادلة معارض را بحث می‌کنیم، سپس برمی‌گردیم دلیل نهم و دهم را بحث می‌کنیم.

1395/12/2

موضوع: امر به معروف/ بررسی وجوب/ مقام ثانی: ادلة دالة بر عدم وجوب

خلاصه مباحث گذشته:
اگر چه در بدو بررسی ادلة وجوب امربه‌معروف گفتیم در دو مقام باید بحث کنیم (ادلة مقتضی وجوب، و معارضات و ادلة دالة بر عدم وجوب)، و طبق آن شاکله باید بعد از بحث از دلیل دهم، این بحث را عنوان می‌کردیم، اما … و چون دیروز وعده کردیم، همینجا ادلة مقتضی عدم وجوب را بحث می‌کنیم.

مقام ثانی: معارضات وجوب امر به معروف
به آیات و روایات متعدی استنادشده برای عدم وجوب.
آیات
آیات متعددی در این مقام گفته شده که بسیاری از آنه به حدی ضعیف‌الدلاله است که لایستحق به این که بیانش کنیم؛ مثل سورة «کافرون» که: «لکم دینکم و لی دین». این خیلی استدلال ضعیفی است، در بعضی کتب هم ذکرشده.
ولی دو آیه است که اهم آیات است و حتی از زمان سلف هم برداشت از آن این بوده که واجب نیست.
آیة اول: مائده (105)
آیة 105 سورة «مائده»: «یا أیها الذین آمنوا علیکم انفسکم لایضرکم من ضل إذا اهتدیتم». علامه طباطبائی فرموده: «و قد ذكر جمع من مفسري السلف أن مفاد الآية هو الترخيص‌ في ترك الدعوة الدينية و الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر». روایاتی هست که حتی در عصر پیامبر هم برداشت بعضی همین بوده‌است.
برای تقریب استدلال به این آیه، به دو مقطع از این آیة مبارکه استدلال شده:
صدر آیه: علیکم انفسکم
جار رو مجرور، روی هم، در مکان فعل است یعنی: «ألزموا انفسکم»: یعنی شما ملازم با نفوس خودتان باشید، کاری به دیگران نداشته باشید.
بیان اول: دلالت التزامی
التزام به نفس و چسبیدن به خود، لازمه‌اش این است که به دیگران کاری نداشته باشیم. پس به «دلالت التزامی» این واژة «الزموا» نباید به دیگران کاری داشته باشیم. مثل این که به معتکف بگویند: «الزم المسجد»؛ یعنی از مسجد بیرون نیا.
بیان دوم: کنایه
بیان دوم این است که دلالت التزامی نیست، کنایه است؛ وقتی می‌گویند: «الزم بیتک»، نمی‌خواهند بگویند: «از خانه‌ات بیرون نیا»، بلکه می‌خواهند بگویند: «کاری به کار دیگران نداشته باش». پس کنایه است؛ می‌خواهند بگویند: به فکر خودتان باشید.
ذیل آیه: لایضرکم من ضل
ذیل آیه می‌فرماید: «لایضرکم من ضل إذا اهتدیتم»؛ وقتی شما در راه راست باشید، ضلالت و گمراهی دیگران، ضرری به شما نمی‌رساند محقق طباطبائی، در المیزان، برای مسلک کسانی که از اینجا عدم وجوب را برداشت کرده‌اند، اینجور تقریرکرده‌اند:
«لایضرکم» قطعاً خبر نیست؛ خلاف وجدان است. وقتی که در جامعه فسق و فجور باشد، مسلماً ضررمی‌زند. پس معلوم می‌شود کنایه است، مثل نفی حکم به لسان نفی موضوع است؛ مثلاً در «لاضرر و لا ضرار» که به قرینة این که ضرر دارد و از اخذ به ظاهرش کذب لازم می‌آید، می‌فهمیم شارع می‌خواهد به لسان نفی موضوع، حکم را نفی کند. اینجا هم شارع خواسته حکم (تکلیف) را نفی کند به انتفاء موضوع (ضرر). علامه طباطبائی فرموده: «و لازم هذا المعنى أن يكون قوله: «لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ» كناية عن انتفاء التكليف أي لا تكليف عليكم في ذلك و إلا فتضرر المجتمع‌ الديني‌ من شيوع الضلال من كفر أو فسق مما لا يرتاب فيه ذو ريب.».
آیة دوم: لااکراه فی الدین
دلیل دوم، آیة معروف به «آیةالکرسی» است که: «لا اکراه فی الدین». ما در امربه‌معروف می‌گوییم: «وقتی که احتمال تأثیر می‌دهی، باید وادارکنی.». این آیه می‌گوید: «نباید وادارکنی».
نتیجة تعارض این آیات با آیات دالة بر وجوب
بنابراین گفته شده به واسطة این آیات، آیات قبلی نسخ شده؛ آن آیات که دلالت بر وجوب می‌کرد، مال اول کار بود. بعد راه روشن شده، شما چه کار به مردم دارید؟! خودتان درست باشید.
روایات
1- من رأی منکرا فأنکر بقلبه فقدسلم
جلد14ص397، ح46: «وَ رَوَى ابْنُ جَرِيرٍ الطَّبَرِيُّ فِي تَارِيخِهِ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ أَبِي لَيْلَى الْفَقِيهِ وَ كَانَ مِمَّنْ خَرَجَ لِقِتَالِ الْحَجَّاجِ مَعَ ابْنِ الْأَشْعَثِ أَنَّهُ‌ قَالَ فِيمَا كَانَ يَحُضُّ بِهِ النَّاسَ عَلَى الْجِهَادِ إِنِّي سَمِعْتُ عَلِيّاً رَفَعَ اللَّهُ دَرَجَتَهُ فِي الصَّالِحِينَ وَ أَثَابَهُ ثَوَابَ الشُّهَدَاءِ وَ الصِّدِّيقِينَ يَقُولُ يَوْمَ لَقِينَا أَهْلَ الشَّامِ) أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ إِنَّهُ مَنْ رَأَى عُدْوَاناً يُعْمَلُ بِهِ وَ مُنْكَراً يُدْعَى إِلَيْهِ فَأَنْكَرَهُ بِقَلْبِهِ فَقَدْ سَلِمَ وَ بَرِئَ وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِلِسَانِهِ فَقَدْ أُجِرَ وَ هُوَ أَفْضَلُ مِنْ صَاحِبِهِ وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِالسَّيْفِ لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا وَ كَلِمَةُ الظَّالِمِينَ السُّفْلَى فَذَلِكَ الَّذِي أَصَابَ سَبِيلَ الْهُدَى وَ قَامَ عَلَى الطَّرِيقِ وَ نَوَّرَ فِي قَلْبِهِ الْيَقِينَ.».
حضرت می‌فرمایند: «مَنْ رَأَى مُنْكَراً فَأَنْكَرَهُ بِقَلْبِهِ فَقَدْ سَلِمَ وَ بَرِئَ.»؛ همین که به قلبش انکارکند، سلم و ورع. «وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِلِسَانِهِ، فَقَدْ أُجِرَ.»؛ اگر عمل هم کند و تذکر لسانی بدهد، ثواب بیشتری دارد. پس این روایت مبارکه دلالت می‌کند بر این که آن چیزی که انسان را از عقاب الهی نجات می‌دهد، همین است که به قلبش انکارکند. اگر به زبان بگوید»، فضل است. پس اگر گفتیم: «انکار قلبی هم از مراتب امربه‌معروف است.»، تمام مراتب واجب نیست. و اگر گفتیم: «آن مرتبة اولی، تسامحاً از مراتب امر به معروف شمرده شده.»، پس امر به معروف مطلقاً واجب نیست، و این روایت، تکلیف دیگری را بیان می‌کند؛ آن که واجب است که اگر انجام ندهد، عقاب می‌شود، همین است که قلباً هم انکار نکند.
2- حسب المؤمن غیرا
جامع‌الحادیث: ص402ح61: «حَسْبُ المؤمن غيرا‌ إذا رأى منكرا ان يعلم اللّه عزّ و جلّ من قلبه إنكاره».
در بعضی از نسخ، عزاً هست: «عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ يَحْيَى الطَّوِيلِ صَاحِبِ الْمِنْقَرِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: حَسْبُ الْمُؤْمِنِ عِزّاً إِذَا رَأَى مُنْكَراً أَنْ يَعْلَمَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ قَلْبِهِ إِنْكَارَهُ.»؛ شایددلالتش بهتر هم باشد؛ اگر امر به معروف واجب بود، اگر فقط قلباً امر به معروف کند و لساناً ترک کند و لذا معصیت کند، پس چطور ترک واجب باعث عزت است.؟!
در بعضی نسخ «خیراً» هست: «سِبْطُ الطَّبْرِسِيِّ فِي مِشْكَاةِ الْأَنْوَارِ، عَنِ الصَّادِقِ ع قَالَ: حَسْبُ الْمُؤْمِنِ خَيْراً إِنْ رَأَى مُنْكَراً أَنْ يَعْلَمَ اللَّهُ مِنْ نِيَّتِهِ أَنَّهُ لَهُ كَارِهٌ».
3- نصیحت، خشن است
روایت بعدی: «مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ فِي عُيُونِ الْأَخْبَارِ عَنْ أَبِيهِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جَعْفَرٍ الْحِمْيَرِيِّ عَنِ الرَّيَّانِ بْنِ الصَّلْتِ قَالَ: جَاءَ قَوْمٌ بِخُرَاسَانَ إِلَى الرِّضَا ع فَقَالُوا- إِنَّ قَوْماً مِنْ أَهْلِ بَيْتِكَ يَتَعَاطَوْنَ أُمُوراً قَبِيحَةً- فَلَوْ نَهَيْتَهُمْ عَنْهَا فَقَالَ لَا أَفْعَلُ قِيلَ وَ لِمَ- قَالَ لِأَنِّي سَمِعْتُ أَبِي ع يَقُولُ النَّصِيحَةُ خَشِنَةٌ.».
حضرت می‌فرمایند: اگر امربه‌معروف کنم، روابط قوم و خویشی‌مان از بین می‌رود. پس معلوم است واجب نیست، وگرنه این محاسبات را حضرت نمی‌کردند. پس اعتذار حضرت، به دلالت التزام، دلالت می‌کند بر عدم وجوب؛ چون این عذر لایصح الا این که واجب نباشد. و حضرت هم بعد از تحقق موضوع امربه‌معروف می‌فرمایند: «لاافعل»؛ یعنی صغری (که باب وجوب امربه‌معروف است) را امام خدشه نکردند پس محل امربه‌معروف بوده، بنابراین واجب نبوده، و الا امام علیه‌السلام هرگز تارک واجب نخواهدبود.
جمع بین مقام اول و ثانی
در مقام تخلص از این تعارض، دو راه وجود دارد: راه اول، راه اجمالی است؛ یعنی یک جواب اجمالی برای تمام این ادله. و راه دوم، راه تفصیلی است؛ که تک‌تک این ادله را بررسی کنیم.
جواب اجمالی: توفّر ادلة دالة بر وجوب
اولاً ادلة معارض جواب دارد
بعد از توفّر ادلة دال بر وجوب، از آیات و روایات، می‌فهمیم که امربه‌معروف، از خصائص بلندمرتبه است. روایات فراوانی هم داشتیم که دلالت بر اهمیت و وجوب می‌کرد؛ که مثلاً مهم‌ترین فریضه است و بهما تقام الفرائض. در کنار اینها، سیره و اجماع هم بود. مجموع این ادله به ما اطمینان می‌دهد که این دو تا در شرع مقدس اسلام واجب است. پس می‌فهمیم ادلة این طرف مناقشه دارد، ولو نفهمیم: «آن مناقشه چیست؟»، ولی بالاخره چون ادلة معارضْ یقینی نیست، پس می‌فهمیم که همین ظواهرشان مراد نیست، یا اصلاً ظاهرشان این نیست.
مثل عوام که اگر اشکالی به آنها بگیرند، دست از عقایدشان برنمی‌دارند، بلکه می‌گویند: «جوابش پیش علماست»؛ این، همان جواب اجمالی است. در باب مسألة وجوب امربه‌معروف، این که ادلة دالة بر وجوب را به ده دلیل رساندیمش، یکی از فلسفه‌هایش همین است که تراکم ادله باعث می‌شود وجوب یقینی باشد، پس این طرف باید جواب داشته باشد.
ثانیاً ادلة معارض حجت نیست
آیات
از همین حرف، یک جواب دیگر اجمالی هم استفاده می‌شود: این ظواهر چون قطع یا لااقل اطمینان بر خلافش داریم، پس اگر ظاهرش همین است که مستشکل گفت، حجت نیست؛ چون اماره وقتی حجت است که اطمینان بر خلاف نداشته باشیم. پس اگر این آیات ظهور در عدم وجوب داشته باشند، چون قطع یا اطمینان بر خلاف داریم، پس ظهورش حجت نیست.
روایات
بعد از اطمینان بر خلاف، آن روایات مبارکات هم اگر فرض کردیم سندهایش تمام است، آنگاه روایات هم به دو وجه اشکال پیدامی‌کند؛ هم حجیت سند و هم حجیت دلالت.
در اصول بحثی است که: آیا ادلة حجیت ظواهر و ادلة حجیت سند، آیا دو دلیل مجزاست (که باید با ادله‌ای اثبات صدور کنیم برای اخبار ظنیه و بعد با ادلةدیگری اثبات حجیت ظواهرش کنیم)؟ یعنی برای حجیت ظواهر نصوص آیا باید ضم دو دسته دلیل کنیم؛ دستة اول بگوید: «صادرشده»، دستة دوم بگوید: «ظهورش هم حجت است»؟ یا این که همان دلیل حجیت سند، دلیل حجیت ظهور هم هست (کما علیه شهیدصدر)؟
اگر دلیل حجیت ظهور، همان دلیل حجیت سند باشد
اگر گفتیم: «دلیل حجیت سند، همان دلیل حجیت ظهور هم هست.»، پس وقتی روایتی قطع بر خلافش داریم، ابتداءً ادلة حجیت سند شاملش نمی‌شود، و سپس حجیت ظهور و دلالت هم خودبه‌خود می‌پَرد.
اگر دلیل حجیت ظهور، دلیل مجزایی باشد
و اگر گفتیم: «دلیل حجیت سند، غیر از دلیل حجیت ظهور است.»، اینجا حجیت ظهور اثری ندارد؛ وجهی برای تطبیق دلیل حجیت ظهور نیست؛ چون لغو است این دلیل را دربارة «کلامی که ثابت نشده کلام معصوم است» به کار بگیریم.
پس تخلصنا عن الاشکال.
جواب تفصیلی
به قول استاد، هر جا در بحث علمی جای احتیاط؛ احتیاط، عصای پیرزنان است؛ قدرتی ندارند، به کمک عصا راه می‌روند. اگر قدرت نداشته باشی، دست به عصا راه می‌روی و احتیاط می‌کنی. اینجا هم احتیاط‌کردن، همان دست به عصای پیرزنان است.
احتیاط‌کردن هم خوب است. اما اینجا چون این آیات و روایت، شبهات مهمی است، إن‌شاءالله آیات و روایات دالة بر عدم وجوب را تفصیلاً بحث می‌کنیم.
إن‌شاءالله جلسة بعد، شنبه هشتم اسفند.

1395/12/8

موضوع: مقام ثانی (ادلة مقتضی عدم وجوب)/جواب تفصیلی/ جواب از آیة 105مائده

خلاصه مباحث گذشته:
گفتیم که دو منهج برای جواب وجود دارد: منهج اول، جواب اجمالی بود که به دو بیان گذشت. منهج دوم، جواب تفصیلی است؛ که از هر یک از این تقاریب جداگانه جواب بدهیم.

جواب از آیة 105 مائده
عرض شد به دو مقطع این آیه استدلال شده برای عدم وجوب. مقطع اول، «علیکم انفسکم» بود. دو تقریب داشت: به معنای «الزموا» است؛ یعنی ملتزم به نفس خودتان باشید، لازمه‌اش این است که به دیگران کاری نداشته باشید. پس مدلول التزامیِ «علیکم انفسکم» این است که واجب نیست. بیان دوم این است که این عبارت، در عرف، کنایه است.
در دلالت التزامی، دلالت مطابقی هم مراد گوینده است. ولی در کنایه، فقط مراد التزامی مراد گوینده است.
مقطع دوم هم این بود که «لایضرکم من ضل اذا اهتدیتم».
جواب‌های مفصلی در کلمات بزرگان هست؛ اهم جواب‌ها را عرض می‌کنم:
جواب اول: به فکر مجتمع اسلامی باشید
مخاطب به «علیکم انفسکم»، مجتمع اسلامی است؛ خدای متعال، به جامعة اسلامی فرموده: به فکر خودتان باشید، به کفار نیندیشید، به فکر رشد خودتان باشید. یکی از راه‌های رشد جامعة خودمان و جلوگیری از مفاسد اجتماعی، همین امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر است. و لذا بعضی گفته‌اند: این آیه، ادلّ آیه است بر وجوب. اگر این آیه به تک‌تک افراد می‌گفت: «به فکر خودت باش»، می‌توانستیم بگوییم: «مرادش این است که به فکر دیگران نباش». اما حالا گفته: «ای جامعة اسلامی! به فکر خودتان باشید»، چون مخاطب، جامعة اسلامی است، پس لازمة به فکر خود بودن، امربه‌معروف است.
فخر رازی هم گفته: «انفسکم» یعنی «اهل دینکم». مثل «فاقتلوا انفسکم»، نه یعنی خودکشی کنید، یعنی همکیشان‌تان را بکشید. اینجا هم یعنی مراقب همکیشان خودتان باشید، و یک تعبیر لطیفی است که از دیگرانِ جامعة اسلامی به «خودتان» تعبیرکرده‌است؛ کأنّ آنها هم خود ما هستند.
در تفسیر درالمنثور آمده: «و أخرج أحمد و ابن أبى حاتم و الطبراني و ابن مردويه عن أبى عامر الأشعري‌ انه كان‌ فيهم‌ شي فاحتبس‌ على رسول الله صلى الله عليه و سلم ثم أتاه فقال ما حسبك قال يا رسول الله قرأت هذه الآية يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ‌ قال فقال له النبي صلى الله عليه و سلم أين ذهبتم انما هي‌ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَ‌ من الكفارة إِذَا اهْتَدَيْتُمْ‌».
علامه طباطبائی در تفسیر المیزان فرموده‌اند: «و تسع‌ الآية أن‌ تحمل‌ على الخطاب الاجتماعي بأن يكون المخاطب بقوله: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» مجتمع المؤمنين فيكون المراد بقوله: «عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ» هو إصلاح المؤمنين مجتمعهم الإسلامي باتخاذ صفة الاهتداء بالهداية الإلهية بأن يحتفظوا على معارفهم الدينية و الأعمال الصالحة و الشعائر الإسلامية العامة كما قال تعالى: «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا».».
بررسی جواب اول: عدم استظهار این جواب از آیه
دو مطلب را باید بررسی کنیم: اولاً آیا فرمایش ایشان، جواب است یا نه؟ ثانیاً آیا فهم عرفی از آیه این است؟ ممکن است بگوییم: اگر چه این جواب، مطلب درستی است، ولی این آیه، ظاهر نیست در آن که مستدل به آن استدلال کرده؛ زیرا یا ظاهر در این معنای دیگر است یا این معنای دیگر هم محتمل است و لذا ظهور منعقد نشده و استدلال به آیه تمام نیست.
در ذهن ابتدائی عرف، این نمی‌آید که: «انفسکم» یعنی «مجتمعکم». پس به نظر ما، این آیه، یا ظهور دارد در آنچه مستدل گفته (که این آیه به این معنی است که هر کسی به فکر خودش باشد)، یا لااقل ظهور ندارد در آنچه علامه و دیگر بزرگان در پاسخ به مستدل گفته‌اند (که این آیه به این معنی است که به فکر مجتمع اسلامی باشید.).
جواب دوم: انقلاب نسبت
نصوص مبارکات با این آیه تعارض می‌کند. دلیل سوم، نسبتِ بین این دو طایفه را منقلب می‌کند و آیة شریفه را از نسبت تباین کلی، به عموم و خصوص مطلق، تبدیل می‌کند و لذا آن ادله را تخصیص می‌زند.
الف) اختصاص این آیه به زمان تقیه
توضیح ذلک: در بعض روایات آمده‌است که: «أنه (الصادق) قال: نزلت بالتقیة»، این روایت می‌گوید که این آیه، مال زمان تقیه است. نسبت عوض می‌شود؛ «علیکم انفسکم فی زمان التقیة». فرقی ندارد که لسانش تخصیص باشد یا حکومت؛ انقلاب نسبت، هم در اثر تخصیص پیش می‌آید، و هم در اثر تخصیص.
ب) اختصاص این آیه به زمانی که امربه‌معروف اثر ندارد
علامه در المیزان نقل می‌کند که: «عن الترمذي و صححه و ابن ماجة و ابن جرير و البغوي في معجمه و ابن المنذر و ابن أبي حاتم و الطبراني و أبي الشيخ و ابن مردويه و الحاكم و صححه و البيهقي‌ في الشعب عن أبي أمية الشعباني قال": أتيت أبا ثعلبة الخشني فقلت له: كيف تصنع هذه الآية؟ قال: أية آية؟ قال: قوله: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ- لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ» قال: أما و الله لقد سألت عنها خبيرا سألت عنها رسول الله ص- قال: بل ائتمروا بالمعروف و تناهوا عن المنكر- حتى إذا رأيت شحا مطاعا، و هوى متبعا، و دنيا مؤثرة، و إعجاب كل ذي رأي برأيه- فعليك بخاصة نفسك و دع عنك أمر العوام- فإن من ورائكم أيام الصبر، الصابر فيهن كالقابض على الجمر، للعامل فيهن مثل أجر خمسين رجلا يعملون مثل عملكم.».
با توجه به این روایت، این آیه مال شرایط ویژه‌ای است؛ مال زمانی است که امربه‌معروف اثر ندارد.
بررسی جواب دوم: مناقشة سندی
اگر این روایات وارده سنداً تمام بود، راه خوبی بود. ولکن هم روایت نهج مرسل است، و هم روایت تقیه‌ای در کتب عامه است، اگرچه خالی از قوت نیست. بنابراین جواب دوم، جوابی است که از نظر فنّی جواب خوبی است، ولکن اشکالش این است که حجیت سندی و صدوری ندارد.
جواب سوم: ورود ادلة وجوب بر این آیه
راه سوم این بیان است که «علیکم انفسکم» معارَض با نصوص وجوب امربه‌معروف نیست، بلکه آن نصوص، ورود دارد بر این آیه؛ «علیکم انفسکم» طبق معنایی که مستدل می‌کند، می‌گوید: «به فکر خودتان باشید»؛ یعنی واجبات را انجام دهید و محرمات را ترک کنید. آن آیه هم می‌گوید: یکی از واجبات شما، امربه‌معروف است. پس اگر ما امربه‌معروف نکنیم، به فکر خودمان نبوده‌ایم.
ورود، در موارد تخصص بالتعبد است؛ یعنی چیزی از موضوع دلیل دیگری خارج می‌شود بالتعبد؛ یعنی تعبد باعث می‌شود یک امر تکوینی رخ بدهد؛ یعنی در اثر آن تعبد شرعی، یک امر متعبدبه تکوینا از تحت آن دلیل خارج می‌شود. مثل خبر واحد که تعبد به آن، باعث می‌شود تکویناً از تحت ادلة قبح بلابیان خارج بشود. این اخراج، همزمان با یک ادخالی است.
بررسی جواب سوم
«آیا این جواب، تمام است یا تمام نیست؟»، إن‌شاءالله جلسة بعد.

1395/12/9

موضوع: بررسی وجوب امربه‌معروف/مقام ثانی: ادلة مقتضی عدم وجوب/ جواب تفصیلی 3و4 از علیکم انفسکم

خلاصه مباحث گذشته:
در مقام اول، ادلة دالة بر وجوب امربه‌معروف را بررسی کردیم. در مقام دوم هم ادلة دالة بر عدم وجوب امربه‌معروف را بررسی کردیم. در مقام جمع بین این دو دسته و ترجیح ادلة وجوب امربه‌معروف، دو جواب اجمالی دادیم. سپس وارد جواب تفصیلی از تک‌تک ادلة مقام ثانی شدیم.
اولین دلیل دال بر عدم وجوب که در مقام ثانی بررسی کردیم، آیة 105 سورة «مائده» بود. در جواب تفصیلی به این آیه، دو جواب دادیم: جواب اول این بود که مقصود آیه این است که: «به فکر اجتماع مسلمین باشید»، و جواب دوم «انقلاب نسبت» بود. در هر دو جواب خدشه کردیم و هیچ‌کدام را نپذیرفتیم. لذا تا به حال، فقط همان دو جواب اجمالی را داریم.
به جواب تفصیلیِ سوم از این آیه رسیدیم: ورود ادلة دالة بر وجوب، بر این آیه.

مرور جواب سوم به «علیکم انفسکم»
رسیدیم به جواب سوم؛ که این آیة مبارکه درست است که مدلولش عدم وجوب است، ولی روایات فراوانی داریم که دلالت بر وجوب می‌کند. نسبت بین این دو طایفه، تعارض نیست، بلکه ورود است؛ ادلة وجوب امر به معروف، وارد است بر «علیکم انفسکم»؛ چون «علیکم انفسکم» یعنی وظایف‌تان را انجام دهید، ادلة «امربه‌معروف» مصداق درست می‌کند برای «علیکم انفسکم».
اشکال: آیا اخراج تعبدی هم ورود است؟
همانطور که حکومت توسعه‌ای و تضییقی داریم، ورود هم کذلک. لذا تعبدی که موجب ادخال حقیقی می‌شود هم ورود است. اینجا تعبد به ادلة وجوب امربه‌معروف، امربه‌معروف را ادخال می‌کند در مصادیق «علیکم انفسکم».
این بیانات، در کلمات بزرگان آمده، اگر چه به اسم «ورود» نیست، ولی مطلبی گفته‌اند که روحش همین است. از باب نمونه کلامه علامه: ذیل همین آیه:
على‌ أن‌ الدعوة إلى‌ الله و الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر من شئون اشتغال المؤمن بنفسه و سلوكه سبيل ربه، و كيف يمكن أن تنافي الآية آيات الدعوة و الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر أو تنسخها؟ و قد عدهما الله سبحانه من مشخصات هذا الدين و أسسه التي بني عليها كما قال تعالى: «قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى‌ بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي»: يوسف: 108 و قال تعالى: «كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ».
در بیان، بیان را توسعه می‌دهد و مصداق برایش درست می‌کند، و از «عدم‌البیان» خارجش می‌کند.
مناقشه در جواب سوم
اما انصاف این است که با آن تقریبی که مستدل به این آیه می‌کرد، این جواب، قانع‌کننده نیست؛ کسی که برای «عدم وجوب» به این آیه استدلال می‌کرد، می‌گفت: «علیکم انفسکم»، یا به دلالت التزامی، یا به کنایه، می‌گوید که: «به دیگران کاری نداشته باش». این «به دیگران کاری نداشته باش»، چطور سازگار است با این که باید امربه‌معروف کرد که به حمل شایع صناعی، کار به کار دیگران داشتن است؟! پس این آیه به حسب دو تقریبی که مستدل می‌کرد، اگر آن دو تقریب را بپذیریم، نمی‌توانیم بگوییم: «ادلة امر به معروف، ورود دارد.». این، غیر از «صلّ» و «صم» است.
کسانی که این جواب‌ها را داده‌اند، به این خاطر بوده که طبق آن جواب اجمالی می‌دانسته‌اند وجوب امربه‌معروف، یک امر مسلّمی است، لذا خواسته‌اند به یک نحوی جمع کنند.
جواب چهارم: جمع دلالی
جواب دیگری داده شده، که اگر چه به این بیان در کلمات بزرگان از مفسرین نیامده، لکن می‌توانیم این جواب را به عنوان یک جمع دلالی درنظربگیریم.
توضیح مطلب این است که «امربه‌معروف»، یک وسیله و سبب است برای این که آن مأمورها و کسانی که به معروف امرشان می‌کنیم، عمل کنند در صورت امربه‌معروفِ ما. امربه‌معروف، سبب است، مسبب این است که امرشده‌ها سعادتمند بشوند. خیلی از جاها هست که انسان‌های مصلح، امربه‌معروف می‌کنند، اما اثر مشخص ملموسی پیدانمی‌شود.
علامه طباطبائی فرموده: ادلة امربه‌معروف، ناظر به سبب است. این آیه، به مسبب کار دارد؛ می‌گوید: «اگر شما آن وظیفه را انجام دادی و دیدی که انجام این سبب، آن مسبَّبِ متوقَّع را به دنبال نداشت، نگران نباشید، ضرری به شما نمی‌رساند. بعد از این که آن وظایف را انجام دادید و آنها متأثرنشدند، به فکر خودتان باشید.
وقتی عرف، این دو دلیل را می‌شنود که از آن طرف آن همه تأکید و اصرارکرده، و از این طرف هم می‌گوید: «به فکر خودتان باشید»، عرف اینطور توفیق می‌دهد بین این دو دسته؛ که آن دستة اول ناظر به وظیفة اولیه است. و این ادله، ناظر به وظیفة ثانوی است؛ وقتی که انجام سبب و وظیفة اولیة ما نتیجة ظاهری نداد، این آیه می‌گوید: «نسبت به مسبب، وظیفه‌ای ندارید.».
لذا علامه می‌فرماید:
و بالجملة الأخذ بالأسباب‌ العادية ثم إيكال أمر المسببات إلى الله سبحانه فإليه الأمر كله، فأما أن يهلك نفسه في سبيل إنقاذ الغير من الهلكة فلم يؤمر به، و لا يؤاخذ بعمل غيره، و ما هو عليه بوكيل، و على هذا فتصير الآية في معنى قوله تعالى: «فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى‌ آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً». و قد تبين بهذا البيان أن الآية لا تنافي آيات الدعوة و آيات الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر فإن الآية إنما تنهى المؤمنين عن الاشتغال بضلال الناس عن اهتداء أنفسهم و إهلاك أنفسهم في سبيل إنقاذ غيرهم و إنجائه.
اشکال: این جمع، خلاف ظاهر این آیه است؛ این آیه، ظهور در وظیفة اولیة ما دارد، نه وظیفة ثانویه و پس از یأس. لذا می‌گوید که وظیفة اولیة شما (اعم از این که سبب، مسبب را ایجادمی‌کند یا نه) این است که به دیگران کاری نداشته باشید.
پاسخ استاد: بله؛ این آیه ظهور در وظیفة اولی دارد. اما وقتی که این آیه را کنار ادلة دیگر می‌گذاریم و آثار متوفرة امربه‌معروف را نگاه می‌کنیم، عرف در مقام جمع، از این آیه اینطور استظهارمی‌کند.
«آیا این جواب را می‌توانیم بپذیریم یا نه؟»، إن‌شاءالله جلسة بعد.

1395/12/10

موضوع: وجوب امر به معروف/مقام ثانی: ادلة مقتضی عدم وجوب/جواب تفصیلی از آیة 105 سورة مائده

خلاصه مباحث گذشته:
بحث در جواب چهارمی بود که علامة طباطبائی بیان فرمودند: «جمع عرفی»؛ به این شکل تحریرشد که جمع بین ادلة دالة بر وجوب و تأکید شارع بر آن که از نظر عدد هم فراوان است و تأکیدات فراوانی از جهات مختلفی دارد که مثلاً «بهما تُقام الفرائض»، جمع عرفی بین آن فرمایشات و این کلامی که اینجا فرمود: «علیکم انفسکم» عرف می‌گوید: اینجا نمی‌خواهد دست از ان بردارد، بلکه برای آن حالت روانی است که برای انسان بعد از انجام آن وظیفه پیدامی‌شود؛ وقتی که انسان می‌بیند امربه‌معروفش اثر نکرد، یک حالت انفعال و پژمردگی خاطری برایش پیدامی‌شود، اینجاست که خدای متعال می‌فرماید: بعد از این که وظیفة خودتان را انجام دادید، از این جهت ناراحت نباشید. پس این آیة مبارکه، در مقام این است که این امر روانی‌ای که معمولاً برای آمرین به معروف پیش می‌آید و نتیجة دلخواه را نمی‌گیرند، آنها را تسلّی می‌دهد و می‌فرماید که به فکر خودتان باشید و بیش از این هم وظیفه‌ای ندارید. ایشان هم می‌فرماید: این آیه همین را دارد می‌گوید؛ لازم نیست برای هدایت آنها، خودتان را به هر آب و آتشی بزنید.

مناقشه در جواب چهارم به صدر آیه
اولاً عدم سبق زمانیِ این آیه بر ادلة مقتضی وجوب
اگر این آیه بعد از آن همه گفته‌ها واردشده‌بود و مسبوق به آن تأکید‌ها بود، له وجه. اما اگر همان اوایل امر واردشده‌باشد و قبل از این همه تأکیدات باشد، عرف چنین جمعی نمی‌کند.
روایات صادره، معلوم است که بعد از این آیة شریفه است. و معمول آن اصرارها و آن آثار، در روایات است.
از آیات مبارکات، یک آیه هم پیدانکردیم که بتوانیم بر وجوب به آن استدلال کنیم. به علاوة این که این آیه هم روشن نیست که آیا جلوتر از آن آیات بوده یا بعد از آن آیات آمده. ما هم باید از این آیه همان چیزی را بفهمیم که مردم ِ آن زمان می‌فهمیده‌اند، الا این که ائمه بفرمایند که فهم مردم از آن آیه غلط است.
ثانیاً این جمع، موارد نادری را تحت این آیه باقی می‌گذارد
اشکال: آیا آیات قرآن را نباید فرازمانی معناکنیم؟
پاسخ: متد فهمش فرازمانی است؛ یعنی آنچه مردم آن زمان می‌فهمیده‌اند، ما هم باید همان را بفهمیم. مگر این که بگوییم: ائمه ولو بعداً فرمده‌اند، لکن معلوم می‌شود مقصود این آیه هم همان است و حال به قرینة این روایات، آن فهم اولیه از این آیه تخطئه می‌شود. این، نهایت نصرتی است که می‌توان به این جواب تفصیلی چهارم انجام داد.
ولکن الانصاف که این مطلب، خلاف ظاهر است؛ چون در جمع بین مطلق و عموم، بخشی‌اش را باید از ارادة جدی خارج کنند، ولی اخذ به ادلة وجوب، هیچ جایی برای این آیه نمی‌گذارد الا همان حالت روانی یأس بعد از نتیجه‌نگرفتن.
لذا بعضی بزرگان قائل به نسخ این آیه شده‌اند
مِن هنا (که جمع بین این آیه با ادلة دالة بر وجوب، عرفی نیست.) بعض اجله و مفسرین گفته‌اند: «این آیه، منسوخ است به آیات جهاد و امربه‌معروف.». بعض قدما گفته‌اند: «ناسخ و منسوخ، در این آیه جمع شده.»؛ قسمت اول آیه (علیکم انفسکم) به این معنی است که: کاری به دیگران نداشته باش. قسمت دوم آیه (لایضرکم) یعنی امربه‌معروف واجب است. با این ذیل، صدر نسخ می‌شود. لذا بعضی گفته‌اند: مثالِ این که ناسخ و منسوخ در کنار هم در یک آیه قرارگرفته‌باشد، همین آیه است. و ممکن است که بخش اول و دوم آیه با اختلاف چند سال نازل شده‌باشد بعداً به امر نبی مکرم اسلام در یک آیه کنار هم قرارگرفته‌است. بعض اعاظم اهل سنت همینطور گفته‌اند.
این فرمایش بزرگان مبنی بر نسخ، مؤید همین مطلب است که قابل جمع با ادلة دال بر وجوب نیست. یکی ازاحتمالاتی هم که مرحوم علامة طباطبائی می‌دهد، همین است. و ما هم اگر نتوانستیم بین این دو دسته جمع کنیم، این هم یک راه است.
نتیجه
بنابراین هیچ‌یک از جواب‌های تفصیلی که به صدر آیه داده شده، مورد پذیرش نیست. تا به حال، فقط همان دو جواب اجمالی را داریم.
2- جواب از ذیل آیة 105مائده
یک نکتة فرعی: «ضلالت» اختصاص به عقاید ندارد
یکی از طلاب، دیروز اصرار داشت که کلمة «ضَلال» در قرآن شریف معمولاً برای اصول عقاید است، نه برای گناه و معصیت. پس این آیة شریفه، مربوط به فروعات نیست، بلکه مال عقاید است؛ که «لایضرکم مَن اَلحَدَ»؛ در باب عقاید، اگر دیدید قبول نمی‌کنند، به فکر خودتان باشید.
درست است که در آیات فراوانی، ضلالت را به کفار نسبت داده‌اند، اما اینطور نیست که استعمالات قرآنیه محصور به آنجا باشد. موارد عدیده‌ای وجود دارد که در غیر اصول عقاید هم «ضلالت» به کار رفته. من‌جمله آیة36 احزاب: «وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ. وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ، فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبيناً». بنابراین اینجا که می‌فرماید: «لایضرکم»، اعم است از این که در باب «عقاید» باشد یا در باب «فروع».
مرور استدلال به این آیه
اما ذیل این آیه، دو تقریب دارد:
تقریب اول: دلالت اقتضاء
یک تقریبش را قبلاً عرض کرده‌بودیم؛ که علامه فرمود اینجا به دلالت اقتضاء می‌فهمیم: این آیه، ِخبار از نفی اضرار نیست؛ چون معلوم است که ضرر می‌رسانند. پس در اینجا چون آن معنای ابتدایی خلاف واقع است، صونا لکلام الحکیم عن الکذب، به دلالت اقتضاء می‌فهمیم که: کنایه است از این که شما تکلیفی ندارید راجع به این ضلالت‌ها.
تقریب دوم: علت عدم ضرر، عدم تکلیف است
تقریب دوم این است که اگر به همین معنای اخباری هم بگیریم و نگوییم که کنایی هم است و تصویرکنیم که خلاف واقع هم نیست، می‌توانیم اینجور بیان کنیم که اگر «اهتداء» این است که وظایف‌مان را انجام دهیم، در چه صورتی است که اگر به وظایف شخصی‌مان عمل کنیم، لایضرنا من ضلّ؟ در صورتی که خداوند تکلیفی در صورت ضلالت آنها به گردن ما نگذاشته باشد. اگر ما نسبت به ضلالت آنها وظیفة واجبی داشته باشیم ولی به وظایف شخصی‌مان اقتصارکنیم، پس ضلالت آنها به ما ضرر رسانده‌است؛ چون در آخرت عقاب می‌شویم و در دنیا هم تعزیر می‌شویم. پس حال که این آیه می‌فرماید: «ضلالت آنها به ما ضررنمی‌رساند.»، معلوم می‌شود که ما نسبت به ضلالت آنها وظیفه‌ای نداریم. مستدل می‌گوید: «من ضل» موضوع برای تکلیف شما ایجادمی‌کند؛ اگر شما فقط به اعمال شخصی‌ات بپردازی، آن کسی که ضلّ، موضوع درست کرد برای این که شما در دنیا و آخرت ضررکنی.
جواب‌هایی که به صدر آیه دادیم
جواب اول: این آیه خطاب به جامعة اسلامی است
حرف‌هایی که در صدر آیه گفتیم، در این ذیل هم می‌گوییم. جواب اول این بود که: خطاب به مجتمع است؛ که اگر جامعة اسلامی هدایت شود، کفار ضرری به ما نمی‌زنند.
مناقشه
در همان صدر آیه، در مناقشه در این جواب، گفتیم که این مطلب اگرچه حق است، لکن از آیه استظهار نمی‌شود که خطاب به جامعه است نه تک‌تک افراد.
جواب دوم: انقلاب نسبت
انقلاب نسبت هم اینجا می‌آید؛ که این آیه، یا اختصاص دارد به زمان تقیه، یا اختصاص دارد به موردی که حرف شما اثر ندارد.
مناقشه
اینجا هم همان جواب را می‌دهیم که روایاتی که این آیه را اختصاص به این موارد می‌دهد، در اَسنادش مناقشه هست.
جواب‌هایی که اختصاص به ذیل دارد
جواب تقریب اول: نیازی به دلالت اقتضاء نداریم
مرور استدلال به ذیل این آیه
مرحوم علامة طباطبائی در تعارض بین ادلة دال بر وجوب و این آیه فرمودند که: واضح است که ضلالت گمراهان ضررمی‌رساند، پس برای این که این آیه کذب نشود، این آیه کنایه است از این که نسبت به گمراهیِ آنها وظیفه‌ای نداریم.
معنای اولیه قابل تصدیق است
ولکن الحق در جواب، این است که این استدلال، مبنی بر این است که خود مفاد اولیِ جمله قابل اراده نباشد تا به دلالت اقتضاء بگوییم: «کنایه است از این که تکلیفی ندارید»، و حال این که معنای اصلیِ جمله لابأس بارادته و لذا دلالت اقتضا تحقق پیدانمی‌کند؛ چون چه «مخاطب» را جامعه بگیریم چه فرداً فردِ جامعه بگیریم، در هر دو صورت، خود معنا قابل تصدیق است و خلاف ظاهری مرتکب نشده‌ایم. شما وقتی یک جامعة صالحی شدید به شرطِ این که «اهتدیتم»، ضلالت آنها ضرری به شما نمی‌رساند.
معنای ضرر نرساندن
خود علامه در بعضی عبارات‌شان، برای این که «ضررنمی‌سرانند»، دو جور معناکرده‌اند:
تقریب اول: در صدد ضررزدن برنمی‌آیند
یکی این که شما در اثر اهتدا به قدرتی می‌رسید که آنها اصلاً به فکر این نمی‌افتند که با شما بجنگند. «لایضرکم» از باب سالبه به انتفاء موضوع است؛ ضرری نمی‌رسانند؛ چون اصلاً در صدد مقابله با شما برنمی‌آیند.
تقریب دوم: درصدد ضررزدن برمی‌آیند ولی نمی‌توانند
معنای دیگر این است که درصدد برمی‌آیند، لی شما واکسینه شده‌اید، آنها هر چه بخواهند میکروب پخش کنند، شما قبلاً واکسینه شده‌اید. لذا هر چه آنها بخواهند به جامعة شما ضرر بزنند، اگر گوش به فرمان خدا و رسول و ائمه بودید، نمی‌توانند ضرری به شما بزنند.
معنای اولیة این آیه
اگر مخاطبین را «کل فردٍ فردٍ» بگیرید، وقتی شما هدایت شده‌اید، ضلالت او به ضما ضرری نمی‌رساند. «ضلالت او»، نه افعالی که علیه شما انجام می‌دهد.
احتمال اول: نمی‌توانند ضرربزنند
پس هر کسی که مهتدی شد، ضلالت دیگران، نه دنیای او را خراب می‌کند و نه آخرتش را. کأن خدای متعال می‌خواهد بفرماید که به خاطر ضلالت دیگران، شما دست از هدایت خودتان برندارید؛ آنها ضرری به شما نمی‌رسانند؛ یا اصلاً در صدد ضرررساندن به شما برنمی‌آیند، یا اگر هم در صدد بربیایند، نمی‌توانند کاری کنند.
احتمال دوم: از خودتان غافل نشوید
احتمال هم دارد این آیه بخواهد بگوید: از خودتان غافل نشوید؛ اگر تمام انرژی و وقت و فکرت را صرف مردم کنی تا آنها هدایت بشوند، از هدایت خودت و رفع عیوب خودت غافل میرشوی. ایثار، این نیست که خودت را مثلاً در جهل قراردهی تا دیگری عالم شود.
نتیجه: دلالت اقتضاء محقق نمی‌شود
پس چه احتمال دوم مراد باشد که از خودتان غافل نشوید، و چه احتمال اول مراد باشد که آنها نمی‌توانند به شما ضرربزنند، چه به نحو اول (که اصلاً در صدد برنمی‌آیند)، و چه به نحو دوم (که در صدد برمی‌آیند و اقداماتی هم می‌کنند، ولی این اقدامات، به ضررشما نمی‌انجامد.)، در هر صورت معنای مطابقی آیه و معنای اولی‌اش قابل قبول است و «خلاف واقع»ی لازم نمی‌آید، فلایتحقق دلالت اقتضاء تا بگوییم: «کنایه از آن مطلب است.».
از این بیان معلوم می‌شود بیان دوم برای استدلال هم تمام نیست.

1395/12/11

موضوع: وجوب امر به معروف/ مقام ثانی: ادلة مقتضی عدم وجوب / جواب تفصیلی از «لا اکراه فی الدین»
خلاصه مباحث گذشته:
بحث در تقریب دوم به ذیل آیة مبارکه 105 مائده بود. تقریب اول این بود که کنایه است چون مفاد منطوقی‌اش را نمی‌شود اراده کرد. و حاصل جواب اصلی این شد که: خود مدلول مطابقی قابل پذیرش است و لذا دلالت اقتضاء محقق نمی‌شود.

جواب تقریب دوم
مرور تقریب دوم: مدلول مطابقی
بر اساس همان مدلول مطابقی می‌فهمیم واجب نیست؛ چون می‌فرماید وقتی هدایت شدید و تکالیف‌تان را انجام دادید، از ناحیة «من ضل» به شما ضرری نمی‌رسد، این عدم ضرر، در جایی است که ضلالت آنها موجب تکلیف برای ما نشود. وگرنه اگر باعث تکلیف باشد، پس موجب استحقاق عقوبت می‌شود که ضرر است.
مناقشه: از جملة وظایف، امربه‌معروف است
در پاسخ از این استدلال هم مطالبی که قبلاً گفته شده، اینجا باید مد نظر باشد. «إذا اهتدیتم»، یعنی «عملتم بوظائفکم». اهتداء، یعنی در راه شرع بودن. یکی از چیزهایی که شرع فرموده، امربه‌معروف است. پس وقتی می‌گوید: «إذا اهتدیتم، یعنی وظایف‌تان از جمله امربه‌معروف را انجام دادید، ضلالت آنها ضرری به شما نمی‌زند.». مقصود از ضرررساندن آیا ضررهایی مثل دزدی و قتل است؟ یا ضرر معنوی است؟ بنابراین با توجه به این که واضح است که «اهتداء و عمل به وظیفه، باعث نمی‌شود نتوانند ضررهای دنیوی به انسان برسانند.»، خود این وضوح باعث می‌شود که انصراف پیداکند به ضرر معنوی. پس این ایه به لسان این آیات است: «لها ما کسبت و علیها ما اکتسبت» و «و لاتزر وازرة وزر اخری».
نتیجه
فتحصل که استدلال به این آیه و تعارض انداختن بین این آیه و ادلة دال بر وجوب، تمام نیست. پس بحث ما در این آیة شریفه پایان می‌پذیرد.
3- جواب از آیة لااکراه
به این آیة شریفه قدیستدل که: «امربه‌معروف، واجب نیست.» پس یعارَض.
یکی از آیات مشکلة قرآن کریم، همین آیه است. یکی هم همان آیة قبلی است. اینها از آیاتی هستند که فهم مرادش خیلی مشکل است، لذا خیلی‌ها قائل شده‌اند به این که این آیه نسخ شده‌است؛ چون می‌دیدند که معنای اولیة این آیه، با مسلّمات دیگر ناسازگار است.
مراد از این آیه و تقریب استدلال طبق هر معنا
مراد از «دین» در اینجا سه احتمال هست:
احتمال اول: معنای عَلمی
احتمال اول، این است که معنای عَلمیِ دین مقصود است؛ مثل دین اسلام و دین یهود، که عبارت است از مجموعة عقاید و فروعی که از طرف خدای متعال نازل شده. آیاتی مثل «الیوم اکملت لکم دینکم» و «إن الدین عند الله» ناظر به همین معناست.
تقریب استدلال
طبق این احتمال، تقریب استدلال به این آیه بر عدم وجوب امربه‌معروف، به این نحو است که: «لااکراه فی الدین» به وِزان «لاضرر و لاضرار فی الاسلام» است؛ «لاضرر فی الاسلام»، یعنی حکمی که منشأ ضرر باشد، در اسلام وجود ندارد. پس «لا اکراه فی الدین» معنایش این است که قانون و حکمی که موجب اکراه بر افعال باشد، در دین وجود ندارد. و وجوب امر به معروف موجب اکراه است، پس چنین وجوبی جعل نشده‌است. خلاصه این که امربه‌معروف باواسطه باعث اکراه است، و «لا اکراه فی الدین» می‌گوید: نباید قانون اکراهی در دین باشد.
احتمال دوم: پذیرش دین
احتمال دوم، این است که مقصود از «دین»، پذیرش و قبول دین است؛ چون خود دین نمی‌شود مُکرَهٌ‌علیه باشد. آنچه که قابلیت اکراه دارد، عمل است. پس مقصود، پذیرش دین است؛ یا به این نحو که در خود «الدین» این معنا تضمین شده‌است، یا به این نحو که «انتحال» (یعنی پذیرش) در تقدیر است مثل «و اسئل القریة».
تقریب استدلال
طبق این احتمال، تقریب استدلال به این آیه بر عدم وجوب امربه‌معروف، به این نحو است که:
انشائیه: اکراه به پذیرش دین نکنید
اگر این آیه انشائیه باشد، مقصود این است که پذیرش دین که اهم است، خدا می‌فرماید در اصل پذیرش اکراه نکنید، به طریق اولی در فروعات نباید اکراه باشد. در حالی که امربه‌معروف می‌گوید: در فروعات اکراه هست.
خبریه: خداوند اکراه بر پذیرش دین نمی‌کند
اگر این آیه خبریه باشد، این آیه اشاره دارد به این که خداوند می‌تواند تکویناً به تصرف قلوب، همه را پذیرندة اسلام قراردهد. اما این ارزشی ندارد. ایمان به غیب عن اختیارٍ ارزش دارد. لذا ممکن است (کما علیه بعض المفسرین) مقصود از این آیه این باشد که خدای متعال به ارادة تکوینیه، بالجبر و القصر، ایجاد پذیرش در قلوب نمی‌کند.
احتمال سوم: دینداری
احتمال سوم، این است که به همین قرینه که اکراه باید به عمل تعلق بگیرد، مراد از دین، دینداری و تدیّن باشد؛ یا به نحو تضمین در خود معنای دین، یا به نحو تقدیر.
تقریب استدلال
طبق این احتمال، تقریب استدلال به این آیه بر عدم وجوب امربه‌معروف، به این نحو است که:
انشائیه: مجبور به دینداری نکنید
اگر جمله انشائیه باشد، یعنی می‌گوید: «مردم را مجبور به دینداری نکنید»؛ اگر اینطور باشد، خیلی در تعارض با ادلة وجوب امربه‌معروف است، چه منظور از دینداری، پذیرش اسلام باشد، و چه انجام فروعات. فلذا بعضی از منحرفین خواسته‌اند به این آیه تمسک کنند برای اثبات اباحی‌گری.
خبریه: اکراه بر دینداری، در اسلام نیست
و اگر مقصود اِخبار باشد، مقصود این است که از طرف اولیای دین، این اکراه وجود ندارد؛ یا در اسلام نیست مثل همان «رُفع ما لایعلمون» یعنی به عنوان اسلام و به حسب قوانین اسلام، اجبار عملی در خارج نیست. یا اگر هم در خارج، اکراهی هست، منشأش اسلام نبوده، دلبخواهی افراد بوده که این کار را کرده‌اند. اگر اینجور معناکردیم، باز هم درگیر با وجوب امربه‌معروف می‌شود.
تفاوت اجبار و اکراه
در اجبار و اضطرار، سلب اختیار می‌شود. مثلاً کسی که روزه است، دهانش را بازکنند و به‌زور آب در دهانش بریزند. اکراه، یعنی کسی را سلب اختیار نمی‌کنند بلکه تهدیدش می‌کنند مثلاً می‌گویند: «اگر روزه‌ات را باطل نکنی، می‌کشیمت.».
جواب اجمالی
مثل آیة قبل اینجا هم دو منهج: منهج اول، همان جواب اجمالی است.
اولاً قطع بر خلاف داریم
جواب اجمالی اول این بود که ما بعد از این که ادلة وافرة اطمینان‌آور بر وجوب امربه‌معروف داریم.
و از ناحیة دیگر می‌بینیم که در خود شرع مطهراکراه وجود دارد؛ لااقل در عمل بر خلاف فروعات الزام‌آور، تهدید بر عقاب اخروی داریم. پس جلّ فروعات دین، اکراه دارد. بلکه اصول دین هم همینطور است؛ اگر کافر بشوی، عذابت می‌کنم.
پس با توجه به این امور که قطعی و ضروری است، می‌فهمیم این آیه، معنایش اینهایی که مستدل خواسته استفاده کند، نیست. باید معنای دیگری مراد باشد که با این مطالب در تعارض نباشد. آن معنا چیست؟ نمی‌دانیم؛ مفسر برود آن معنا را پیداکند. فقیه به همین اندازه احتیاج دارد.
ثانیاً این ادلة دال بر عدم وجوب، حجت نیست
ثانیاً جواب اجمالی دوم این است که این آیة شریفه، در این مطلبی که مستدل استظهارمی‌کند، نصّ نیست، ظهور است. ظهور، اماره است. حجیت اماره، مشروط است به جایی که قطع به خلافش نداشته باشیم. و عند بعض، باید ظنّ بر خلافش هم نداشته باشیم. با وجود آن ادلة وافره که اطمینان داریم یا لااقل ظن بر خلاف داریم، پس ظهور این آیة شریفه حجت نیست. و فرقی هم ندارد که این ظواهر، ظواهر کتاب باشد یا روایات.
جواب تفصیلی
و اما جواب تفصیلی از این آیة مبارکه. اینجا وجوه عدیده‌ای گفته شده، ما به بعضی از آن اشاره می‌کنیم.
جواب اول: شرط اکراه، این است که مکَرهٌ‌علیه خیر نباشد
بعضی مثل بیضاوی و صاحب کنزالدقائق این جواب را فرموده‌اند. تفسییر کنزالدقائل از بیضاوی گرفته شده و روایات را به آن اضافه کرده. و همچنین تفسیر فیض هم کأن همان تفسیر بیضاوی است که روایات را به آن اضافه کرده.
«اکراه» را تعریف کرده‌اند به الزام شخص، به عملی که به خیرش نباشد؛ اگر به خیرش بود، اسمش اکراه نیست. مثلاً اگر بچه‌ای را مادرش وادارکند که غذابخورد، نمی‌گویند: «اکرهته امُّه»؛ چون به نفعش است. بنابراین تخلّصوا من الاشکال که در تمام موارد امربه‌معروف، به نفع آن شخص است.
این ادعا ثابت نشده. ولی اگر «لعل» هم گفتیم، تعارض حل می‌شود؛ چون در اثر همین احتمال خلاف، ظهور این آیه در معنای متعارض اثبات نمی‌شود.
اگر از نظر لغت اثبات بشود که اکراه به معنای اعم است ولو مکرهٌ‌علیه خیر باشد، این جواب صحیح نیست. در اموری که مکرهٌ‌علیه خیر است، مکن است اکراه بد نباشد، اما آیا اکراه هم صدق نمی‌کند؟

1395/12/15

موضوع: ادلة مقتضی عدم وجوب/ جواب تفصیلی از «لا اکراه فی الدین» / جواب دوم تا پنجم

خلاصه مباحث گذشته:
بحث در جواب تفصیلی از آیة «لا اکراه فی الدین» بود که ادعاشده دلالت بر عدم وجوب امربه‌معروف می‌کند. اولین جوابی که نقل کردیم، این بود که گفته شود: «اکراه، عبارت است از الزام دیگری به کاری که خیر دیگری در آن کار نباشد.»؛ و چون در موارد امر به معروف، الزام به خیر است ولو خود مأمور معتقد نباشد، پس اکراه صادق نیست. و لازم هم نیست اثبات بشود که «اکراه» به این معناست، بلکه همینقدر که احتمال این معنا هم دفع نشود، استدلال به این آیه بر عدم وجوب باطل میشود.
اگر این را گفتیم، تمام تقاریب گذشته جواب داده می‌شود. اما این مطلب که بگوییم: «در اکراه، اشراب و اخذشده که به خیر طرف نباشد»، دلیلی نه در لغت و نه در عرف هست. پس این فرمایش تمام نیست. ما این فرمایش را به دو نفر نسبت دادیم، بیضاوی و کنزالدقائق. ولی مطلب بیضاوری و کنزالدقائق این مطلب نیست؛ وقتی به عبارت این دو نگاه کردم، دیدم مطلب دیگری است که جواب دوم است.

جواب دوم و سوم: در مکره علیه خیر نمی‌بیند
کنز الدقائق: «الإكراه إلزام‌ الغير فعلا لا يرى فيه خيرا»، انوار التنزیل بیضاوی: «الإكراه في الحقيقة إلزام الغير فعلا لا يرى‌ فيه‌ خيرا يحمله عليه». نگفته: «لایُری فیه خیرٌ»؛ کسی که آنطور معنی کرده، به نصب خیراً» توجه نکرده. فاعل «لایری» احتمال دارد منظور خود آن مُکرَه باشد. و نیز احتمال دارد فاعلش «مکرِه» باشد. اگر این معنی دوم مراد باشد، هیچ مشکلی ندارد. ولی اگر احتمال اول مراد باشد، می‌توان اینگونه تقریب کرد که در امربه‌معروف، مکَره مسلمان است و اتیان معروف و ترک منکر را خیر می‌داند اگر چه عصیان می‌کند و عزم کسب این خیر را ندارد.
پس سه احتمال:
اکراه در جایی است که فی‌الواقع خیر نباشد، البته قائل ندارد و اگر نسبت داده شده به این دو بزرگوار، مطابق کلام‌شان نیست.
احتمال دوم: «لایری مکرِه در آن کار خیراً». (جواب دوم)
احتمال سوم: «لایری المکرَه فیه خیرا». (جواب سوم)
مناقشه: اکراه به این معنی نیست
علی جمیع الاحتمالات، إنما الاشکال در این سه احتمال، این است که هیچ دلیلی مساعدت نمی‌کند این معنی را برای «اکراه».
در بعض کتب لغت مثل «مفردات راغب» فرموده: «يقال في حمل الإنسان على‌ ما يكرهه‌». این عبارت که شرطش این است که مکرَه کراهت داشته باشد، این یک مقدار تناسب با احتمال دوم و سوم دارد، ولی همان نیست؛ چه بسا که انسان کاری را کراهت دارد ولی خیر در ان می‌بیند مثل خوردن یک داروی تلخ. و نیز ممکن است شر در آن ببیند و آن کار را گناه بداند ولی کراهت از آن نداشته باشد مثل پزشکی که سیگاری باشد.
جواب چهارم: تکالیف الهی خوشایند انسان‌هاست
جواب چهارم منقول از صدرالمتألهین است؛ در تفسیر تسنیم از صدرالمتألهین نقل شده و عین این مطلب در مفردات راغب به عنوان قول پنجم نقل شده.
خلاصة این حرف این است که در اینجا این تکالیف دینی، چه در باب واجبات و چه در باب محرمات، درواقع تکلیف و کلفت نیست. این تکالیف، مصالحی برای انسان دارد که اگر توجه کند، همة اینها خوشایندش است. اگر پرده کنار برود، برای همة انسان‌ها خوشایند است. پس در حقیقت، هیچ واجب و حرامی، به حسب فطرت و عقل انسان اگر پرده کنار برود، «ما یکرهه الانسان» نیست. و راغب هم گفت: «اکراه، حمل غیر است علی ما یکرهه» و واجبات و ترک محرمات هم درواقع اگر پرده کنار برود، ماکرهه نبوده و لذا اجبار بر آن اکراه نیست. پس این آیه می‌خواهد بگوید «اکراه حقیقی نیست».
مفردات: «الخامس: معناه‌ لا يحمل‌ الإنسان‌ على أمر مَكْرُوهٍ‌ في الحقيقة مما يكلّفهم اللّه بل يحملون على نعيم الأبد.».
در این فرمایش، دو نکته مأخوذ است: اول این که مکرَه باید آن فعل را باید یکرَهه. ثانیاً اینجا کراهت واقعی مقصود است نه کراهت ظاهری. و چون در مورد واجبات و محرمات، کراهت واقعی وجود ندارد (چون به مصالح افراد است و با فطرت انسان سازگار است)، پس امر به معروف، اکره نیست و لذا منافاتی با «لا اکراه فی الدین» نداشته و درنتیجه این آیه عدم وجوب را اثبات نمی‌کند.
این بزرگان نمی‌خواهند بگویند: «معنای لغوی اکراه این است». اینطور معنی کردن، مختص این آیه است به خاطر قرائن، معلوم نیست مثلاً در بحث «بیع» هم این حرف را بزنند. علی‌القاعده نمی‌خواهند این حرف را مطلقا بزنند. شاید همان قرائن جواب اجمالی، باعث شده این بزرگان «اکراه» در این آیه را بر این معنی حمل کنند.
مناقشه: معنای لغوی اکراه این نیست
اگرچه یعنی «ادخله فی المکروه» اقتضای باب «افعال» این است که در چیزی داخلش کند که مکروه باشد، ولی اکراه در عرف و لغت، فقط در چیزی نیست که مورد اکراه مکرَه باشد، بلکه مطلق مجبورکردن را «اکراه» می‌گویند. عرف، مطلقاً می‌گوید: «اکرهه علیه».
حضرت امام در کتاب «بیع» ص83 ج2 می‌فرمایند: (استاد، تمام این عبارات را خواندند و توضیح دادند: ) «و ليس معنى إكراهه حمله على ما يكرهه، و إن كان أحد معانيه، رغماً لقواعد باب الإفعال؛ ضرورة أنّ المعاملة التي تعلّقت الإرادة بتركها- لأجل الترجيحات العقليّة و إن اشتاقت النفس إليها، لو أوجدت بإلزام القاهر و إجباره تقع باطلة. و كذا لو اشتاقت النفس إلى إيقاع معاملة بحسب حوائجها، و كان الشخص بصدد إيقاعها، لكن عند أمر آمر بإيقاعها تأنّف عنه و أراد الترك، لا للكراهة عنها، بل لكراهة إطاعة أمره، فأوعده على الترك فأوجدها، يكون مكرهاً عليه و إن اشتاق إلى ذات المعاملة، و قد حقّق في محلّه عدم سراية الكراهة من‌ عنوان إلى سائر العناوين المقارنة أو الملازمة له. فالمعاملة التي كانت مشتاقاً إليها بذاتها، و انطبق عليها في الخارج عنوان إطاعة الجائر، و كان هذا العنوان مكروهاً، تقع باطلة؛ لصدق «الإكراه عليها» لا لحمل الغير على ما يكرهه؛ لأنّ الظاهر من حمله على ما يكرهه تحقّق الكراهة قبل الحمل عليه لا به، فتأمّل. مضافاً إلى عدم سراية الكراهة من عنوان الإطاعة للجائر إلى ذات المعاملة، و إن انطبق العنوانان على مصداق واحد و اتحدا في الخارج.».
در حواشی عروه و تحریر الوسیله هم هست که یکی از نمازهای واجب، نماز منذوره است، امام حاشیه زدهاند که اینجا هم نماز واجب نیست، وفای به نذر واجب است.
پس در این موارد، اشکال این است که: اولاً «یکرهه» مأخوذ در لغتش نیست که مکرَه در مکرَهٌ‌علیه خیری قائل نباشد. ثانیاً اگر هم مأخوذ باشد، باید «مایکرهه فعلاً» مراد باشد، نه «عدم یکرهه»ی تقدیری و خوشایند تقدیری که اگر پرده کناربرود خوشایندشان است. پس این فرمایش این بزرگان ولو این که قائلْ عظیم‌شأن است، ولی این فرمایشْ تمام نیست. به علاوة این که آن قرائن وقتی باعث این استظهار می‌شود که راه دیگری نباشد ولی اگر راه‌های دیگری باشد برای اخذ به ظاهر این آیه، نوبت به این راه نمی‌رسد.
جواب پنجم: مراد، دین حقیقی است
جواب پنجم، این است که مراد از «دین» در اینجا دین حقیقی است، نه دینی که کسی که صرفاً شهادتین بگوید هم داخل در آن است. دین حقیقی، آن دینی است که قلب انسان و باور انسان آن را تصدیق کرده‌باشد. «لااکراه فی الدین»، یعنی در آن دین حقیقی و دین واقعی، اکراه نیست؛ چون آن دین حقیقی اکراه‌پذیر نیست. در تفسیر شریف مجمع‌البیان اینطور گفته شده. ولکن العقل مخیر فیه.
«این جواب تمام است یا تمام نیست؟» إن‌شاءالله فردا.

1395/12/16

موضوع: وجوب امر به معروف/ مقام ثانی: ادلة مقتضی عدم وجوب/ جواب تفصیلی پنجم تا هفتم به آیة «لااکراه فی الدین»

خلاصه مباحث گذشته:

بحث در جواب تفصیلی به آیة شریفة «لا اکراه فی الدین» بود. چهار جواب را گفتیم، به جواب پنجم رسیدیم که در مجمع‌البیان نقل شده.

مرور جواب پنجم

خلاصه‌اش این بود که مقصود از این دین، دین حقیقی است، نه دینی که به صرف گفتن شهادتین محقق می‌شود. کما این که کفر هم اگر فقط زبانی باشد و کسی مجبور بشود کفر بر زبان جاری کند، کافر نمی‌شود، نه واقعاً و نه ظاهراً. این آیه می‌فرماید: در دین حقیقی، اکراهی نیست. این جمله، اخباری است، انشائیه نیست و اخبارمی‌فرماید که در دین حقیقی اکراه وجود ندارد؛ چون دین حقیقی، تصدیق درونی است که با اکراه درست نمی‌شود.

با ادله‌ای که می‌گوید: «با آنها بجنگید»، منافات ندارد؛ چون برای اسلام ظاهری می‌جنگیم که اعتراف به دین حق کنند ولو قلباً نپذیرفته باشند. پس با ادلة امربه‌معروف هم ناسازگار نیست.

و همچنین با خود ادلة تکالیف هم ناسازگاری ندارد؛ چون ادلة تکالیف هم مال مرحلة ظاهر است. پس این آیه منافاتی با ادلة جهاد و حکم مرتد و وجوب امربه‌معروف و حدود، منافاتی ندارد؛ چون آن ادله، ناظر به دین ظاهری است. این، فرمایشی است که صاحب مجمع‌البیان فرمودند.

به جای «دین حقیقی» می‌توان از عبارت «دین مُنجی» هم استفاده کرد؛ آن دینی منجی در قیامت است که قلباً انسان باور داشته باشد و عمل هم بکند. این که در اول رساله‌های عملیه نوشته شده: «باید یقین به عقاید حقه داشته باشدم، مال اسلام منجی است. اما اگر در دنیا چنین یقینی نداشته باشد و بلکه یقین بر خلافش داشته باشد ولی اظهار پذیرش کند، او مسلمان است ولو ما یقین داشته باشیم که یقین به خلافش دارد. در اسلام منجی، اکراه نیست؛ چون نمی‌شود با اکراه» در کسی «یقین» ایجادکرد.

این که: «این احتمال تمام است یا تمام نیست؟» در جواب‌های بعدی وضعیتش مشخص خواهدشد.

جواب ششم: ادخال در مشقت

ثلاثی مجرد «اکرام»، کَره و کُره است، بعضی افتراق قائل شده‌اند بین معنای «کَره» و «کُره»، وگفته‌اند: به دو معناست: یکی اباء و زیر بار نرفتن، و یکی هم به معنای مشقت.

پس «لااکراه» یعنی اکراه بر کسی گذاشته نمی‌شود مثل «لا جعل فی الدین الحرج». این آیه هم می‌گوید: «ادخال در مشقت» در دین نیست. پس مفادش همان مفاد «لاحرج» است. در ذهن این معنا هست، احتمال می‌دهم قائلی هم این را گفته‌باشد.

مناقشه: اکراه چنین معنایی ندارد

به حسب لغت لابأس، اما آیا ظهور در این معنا دارد؟ ولی همین تردید برای ما کافی است؛ که پس جزم نداریم این آیه معارض به آن ادله است.

اما انصاف این است که به این معنا گرفتن، خلاف ظاهر آیه است. چون بعد این آیه مذیَّل است به «قدتبین الرشد من الغی»؛ ظاهرش این است که در مقام «تعلیل» است و وجه «لااکراه» را دارد بیان می‌کند (نه این که مستأنف باشد)؛ وجه «لااکراه» فقط این نیست که: «قدتبین الرشد من الغی». ما می‌گوییم: «ظهور در این معنا دارد»، ولی کسی که این استظهار را ندارد، همین تردید کافی است برای پاسخ و دفع معارضه با ادلة وجوب امربه‌معروف.

جواب هفتم: دین به معنای جزاست

این وجه را هم بعضی گفته‌اند؛ که «دین» به هیچ‌یک از آن سه معنایی که در جواب اول گذشت، نیست. بلکه به معنای «جزا»ست مثل «مالک یوم الدین»؛ این آیه هم دارد می‌فرماید: در جزادادن، خداوند مکرَه نیست؛ به هر که بخواهد، جزا می‌دهد.

مناقشة اول: خلاف ظاهر است

اشکال این وجه، همان اشکال بیان قبل است؛ که نمی‌توانیم چنین استظهاری کنیم و بجزم بگوییم: «متعین است که دین به معنای «جزا»ست.». این احتمال، در مفردات راغب ذکرشد.

مناقشة دوم: تناسب با علت مذکور در ذیل ندارد

علاوه بر این که اگر کسی بپذیرد که «قدتبین» علت این جمله است، تناسبی ندارد با این معنای «جزا» ندارد.

اگر بخواهید استقصاکنید، شاید بیش از ده وجه در کلمات بزرگان آمده‌باشد. پس تفسیر این آیه و دغدغه بر جمع بین این آیه با ادلة دیگر از قرون گذشته وجود داشته.

استظهار از آیه

فی نهایة المطاف آنچه اقرب به نظر می‌رسد، با توجه به چند نکته این است که:

نکتة اول: خبریه است

ظاهر جمل خبریه این است که به همان معنای خبر است نه انشاء. «اصالت‌الخبریه، فی الجمل الخبریه.» یک قاعده است. کما این که «اصالت‌الانشائیه، فی الجمل الانشائیه.» هم یک قاعده است. پس ظاهر جملة خبریه این است که دارد اخبارمی‌کند و ماهم دلیلی و قرینه‌ای بر این که به معنی «انشاء» است نداریم.

اشکال: تعلیل در ذیل آیه، قرینه بر انشاء است

آنچه بعضی بزرگان عصر فی المعقول، فرموده‌اند که: «این آیه انشائی است نه اخبار، خلافا للعلامة؛ چون عقیده اکراه‌بردار نیست.». ایشان گفته‌اند: اگر…

پاسخ: این مطلب دو تعلیل دارد

درست است که برای عدم اکراه دو تعلیل می‌شود آورد: یکی این که استدلال‌بردار نیست، دوم این که آنقدر راه روشن است که هر کس نگاه کند می‌فهمد نیازی نیست.

نکتة دوم: مراد، دین عَلمی است

مطلب دوم، این است که: ظاهر کلمة «دین»، خود دین است. نه مُشرَبٌ‌فیه است که پذیرش و قبول در آن اشراب شده‌باشد و نه چیزی در تقدیر است. ظهور دارد در همان معنای علمی. این که به معنای جزا باشد هم قرینه می‌خواهد.

نکتة سوم: «فی» به معنای «ظرفیت» است

ظاهر این کلمه این است که دارد ظرف و مظروف را می‌گوید؛ دین را ظرف حساب کرده و می‌خواهد بگوید: در این ظرف، اکراه وجود ندارد. پس «فی» به همان معنای «ظرفیت» است، نه به معنای «علی»؛ اگر در «لاصلبنکم فی جذوع النخل»، «فی» را به معنای «علی» گرفته‌اند و گفته‌اند که مقصود «علی جذوع النخل» است، به خاطر این قرینه است که «فی جذوع النخل» معنی نمی‌دهد.

نکتة چهارم: اکراه، مطلق وادارکردن است از جانب غیر

مطلب چهارم این است که: ظاهر «اکراه» هم همان وادارکردن بالقهر و بالجبر است، البته نه در حدی که سلب اختیار بشود. ممکن است اکراه در اثر اجبار غیر باشد، و ممکن است در اثر اضطرار باشد. ولی در هر دو مورد اضطرار و اکره، اختیار وجود دارد.

این که به مشقت بیندازد هم خلاف ظاهر لغت است. لفظ «اکراه» مشترک لفظی بین دو معناست؛ یک معنا، وادارکردن بر کاری است که مشقت دارد، و معنای دیگر، مطلقِ وادارکردن است ولو بر کاری که مشقت ندارد. لفظ «اکراه» وقتی مطلق استعمال شود، از معنای اول (که به معنای وادارکردن بر کاری است که مشقت دارد) انصراف دارد بر معنای دوم یعنی مطلق وادارکردن ولو بر کاری که مشقت ندارد. لفظ «عین» هم همینطور است؛ اگر چه مشترک لفظی است بین هفتاد معنی، لکن انصراف به «چشم» دارد.
نتیجه: در ظرف دین

پس یعنی دین که یک مجموعه‌ای از مطالب و قوانین است از قبیل احکام و عقاد و اخلاقیات، در این دین، اکراه نیست، این دین ظرف اکراه نیست.

نکتة پنجم: منظور بخش عقاید دین است

اینجا قرینة حافة در کلام هست؛ که دین احکام دارد کنارش هم جهنم است که اگر نکنی، باید بروی. بلکه به قول آ شیخ محمدحسین: «قوام تکلیف، به این است که کنارش عقوبت باشد.»؛ چون تکلیف، «جعل ما یمکن أن‌یکون باعثا و داعیا» است، و رد نفوس عامة مردم، به صرف «بکن و نکن» مادامی که عقوبت کنارش نباشد، داعی نیست. پس جعل عقوبت، از مقومات صدق تکلیف است. پس وقتی این آیه نازل شد، همه می‌دانسته‌اند که مقصود این نیست که: «تکلیفی در دین نیست؛ چون عبادت از ترس جهنم هم اکراهی است.».

پس بخشی از این دین مقصود است؛ بخش عقایدی‌اش؛ در آن بخش است که اکراه نیست؛ چون قدتبین الرشد من الغی. وقتی تبین الرشد من الغی، چه نیازی است به اکراه و به قصر؟! آشکار است.

بنابراین این جمله اخباری است به خاطر همان اصلی که گفتیم.


  • استاد این اشکال و جواب را در انتهای جلسه فرمودند.

1395/12/17

موضوع: وجوب امر به معروف/ جمع بین ادلة وجوب و عدم وجوب / مقصود از «دین» در «لااکراه فی الدین» و روایت نهج البلاغه
خلاصه مباحث گذشته:
گفتیم که ظاهر مطلب این است که مراد از «الدین» همان معنای علمی است. و به قرینة این که در فروعات دینیه و حتی در ابراز اسلام، اکرام وجود دارد. و دین بدون تکلیف نمی‌شود، پس انصراف دارد از احکام و تکالیف دین، و حتی از شهادتین هم انصراف دارد.

مراد از دین، بخشی از عقاید است
ولی عقاید اینطور نیست؛ به اصل پذیرش خدای متعال یا صفاتش نمی‌شود امرکرد؛ چون دور لازم می‌آید. اینجا انسان باید مُسبَقاً بالدلیل ایمان بیاورد. فلذا اکراه در دین و خداباوری، و صفات جمال و جلال الهی، وجود ندارد؛ یا به این خاطر که اکراه‌بردار نیست، یا به این خاطر که راه روشن است. آنگاه از طریق اثبات برخی صفات الهی، میتوان صفات دیگر را اثبات کرد و مثلاً برای اثبات توحید به فرمایش خود خدا استنادکرد.
رابطة ایمان و علم
اما اگر در نفسش چنین عقیده‌ای داشت و ابرازنکرد، آیا عقاب می‌شود؟ یک بحث دقیقی هست که: آیا ایمان همان علم است یا نه؟ بعضی قائلند که «ایمان» و عقد قلبی، غیر از «علم» است. اگر گفتیم: «غیر از آن است»، پس می‌شود کسی علم داشته باشد ولی ایمان نداشته باشد؛ مثلاً شاید بتوان آیة «و جحدوا بها و استیقنتها انفسهم» را اینطور معنی کرد.
در این صورت، اکراه راه ندارد؛ نمی‌شود بگوییم: «برو علم کسب کن»؛ دور لازم می‌آید.
اما اگر گفتیم: «این دو یک چیزند»، یا قائلیم که عقابی نیست؛ چون مستضعف است. یا قائلیم که عقاب دارد چون به ادلة دفع ضرر محتمل و شکر منعم باید عمل می‌کرد. عقاب تکوینی که عکس‌العمل خود عمل است، ممکن نیست.
إنما الکلام که: پس چرا خدا چنین کسی را خلق کرده؟ این، همان بحث کلامی است که خداوند چرا آنها مثلاً جهنمی‌ها را خلق کرده؟ جایگاه اینها در نظام احسن کجاست؟
جمع‌بندی
پس «دین» همان عقاید اصلی است که عبارت است از خدای متعال و بخشی از صفات خدای متعال که زیربناهای دین و خطوط اصلی ادیان الهی است.
دو داستان عبرت‌آموز
در تاریخ هست که یکی از علمای خلاف به نتیجه رسید که حق با امیرالمؤمنین است اما نفسش قبول نکرد، به یکی از شاگردانش گفت: «این متکا را بگذار روی دهان من و بنشین تا خفه شوم.»!
یک وقتی حاج‌آقای آل‌طه گفتند که مرحوم آیت‌الله العظمی گلپایگانی برایش تعریف کرد که دوستش در سن هفتادهشتاد سالگی دوست و هم‌درسش در کلاس درس حاج‌شیخ مریض شد رفت عیادتش، آن مریض که در بستر مرگ بود، گفت: «خدا خیلی به من ظلم کرد؛ من و تو هر دو هم‌درس و شاگرد حاج‌شیخ شدیم، تو مرجع تقلید شدی، من هیچی نشدم.»!
4- جواب از روایت نهج‌البلاغه
(عبدالرحمن بن أبی لیلا) قَالَ فِيمَا كَانَ يَحُضُّ بِهِ النَّاسَ عَلَى الْجِهَادِ إِنِّي سَمِعْتُ عَلِيّاً رَفَعَ اللَّهُ دَرَجَتَهُ فِي الصَّالِحِينَ وَ أَثَابَهُ ثَوَابَ الشُّهَدَاءِ وَ الصِّدِّيقِينَ يَقُولُ يَوْمَ لَقِينَا أَهْلَ الشَّامِ أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ إِنَّهُ مَنْ رَأَى عُدْوَاناً يُعْمَلُ بِهِ وَ مُنْكَراً يُدْعَى إِلَيْهِ فَأَنْكَرَهُ بِقَلْبِهِ فَقَدْ سَلِمَ وَ بَرِئَ وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِلِسَانِهِ فَقَدْ أُجِرَ وَ هُوَ أَفْضَلُ مِنْ صَاحِبِهِ وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِالسَّيْفِ لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا وَ كَلِمَةُ الظَّالِمِينَ السُّفْلَى فَذَلِكَ الَّذِي أَصَابَ سَبِيلَ الْهُدَى وَ قَامَ عَلَى الطَّرِيقِ وَ نَوَّرَ فِي قَلْبِهِ الْيَقِينَ‌
این روایت شریفه دلالت می‌کند بر این که همین انکار قلبی کفایت می‌کند. اگر این انکار قلبی امر به معروف نباشد، پس امربه‌معروف واجب نیست. و اگر از مراتب امربه‌معروف باشد، پس تمام مراتبش واجب نیست.
جواب اجمالی
اولاً به خاطر ادلة متوفة امربه‌معروف می‌دانیم جواب دارد. و ثانیاً اصلاً این روایت حجت نیست؛ چون قطع به همان ادله مانع حجیت این روایت که اماره است (و حجیت اماره مشروط است به عدم قطع بر خلاف) می‌باشد.

  • حتی بزرگانی فرموده‌اند که چون مخیرند بین جزیه‌دادن و اسلام‌آوردن، پس اکراه بر اسلام‌آوردن نیست. ولی حق این است که آنجا هم اکراه بر جامع بین دو مکره‌علیه است. مثل این است که به کسی بگویند: «خانه‌ات را یا به ما بفروش یا اجاره بده و گرنه می‌کشیمت.».
  • مرحوم … که فقیه و فیلسوف و متکلم بوده، در حاشیه‌اش بر کتاب بوعلی فرموده: «تنها راه برای مسألة «توحید» همان فرمایش خود خداست.»؛ کأن خودش را عاجز دیده از برهان عقلی.

1395/12/18

موضوع: وجوب امر به معروف/ جمع بین ادلة وجوب و عدم وجوب / مقصود از «دین» در «لااکراه فی الدین» و روایت نهج البلاغه
خلاصه مباحث گذشته:
گفتیم که ظاهر مطلب این است که مراد از «الدین» همان معنای علمی است. و به قرینة این که در فروعات دینیه و حتی در ابراز اسلام، اکرام وجود دارد. و دین بدون تکلیف نمی‌شود، پس انصراف دارد از احکام و تکالیف دین، و حتی از شهادتین هم انصراف دارد.

مراد از دین، بخشی از عقاید است
ولی عقاید اینطور نیست؛ به اصل پذیرش خدای متعال یا صفاتش نمی‌شود امرکرد؛ چون دور لازم می‌آید. اینجا انسان باید مُسبَقاً بالدلیل ایمان بیاورد. فلذا اکراه در دین و خداباوری، و صفات جمال و جلال الهی، وجود ندارد؛ یا به این خاطر که اکراه‌بردار نیست، یا به این خاطر که راه روشن است. آنگاه از طریق اثبات برخی صفات الهی، میتوان صفات دیگر را اثبات کرد و مثلاً برای اثبات توحید به فرمایش خود خدا استنادکرد.
رابطة ایمان و علم
اما اگر در نفسش چنین عقیده‌ای داشت و ابرازنکرد، آیا عقاب می‌شود؟ یک بحث دقیقی هست که: آیا ایمان همان علم است یا نه؟ بعضی قائلند که «ایمان» و عقد قلبی، غیر از «علم» است. اگر گفتیم: «غیر از آن است»، پس می‌شود کسی علم داشته باشد ولی ایمان نداشته باشد؛ مثلاً شاید بتوان آیة «و جحدوا بها و استیقنتها انفسهم» را اینطور معنی کرد.
در این صورت، اکراه راه ندارد؛ نمی‌شود بگوییم: «برو علم کسب کن»؛ دور لازم می‌آید.
اما اگر گفتیم: «این دو یک چیزند»، یا قائلیم که عقابی نیست؛ چون مستضعف است. یا قائلیم که عقاب دارد چون به ادلة دفع ضرر محتمل و شکر منعم باید عمل می‌کرد. عقاب تکوینی که عکس‌العمل خود عمل است، ممکن نیست.
إنما الکلام که: پس چرا خدا چنین کسی را خلق کرده؟ این، همان بحث کلامی است که خداوند چرا آنها مثلاً جهنمی‌ها را خلق کرده؟ جایگاه اینها در نظام احسن کجاست؟
جمع‌بندی
پس «دین» همان عقاید اصلی است که عبارت است از خدای متعال و بخشی از صفات خدای متعال که زیربناهای دین و خطوط اصلی ادیان الهی است.
دو داستان عبرت‌آموز
در تاریخ هست که یکی از علمای خلاف به نتیجه رسید که حق با امیرالمؤمنین است اما نفسش قبول نکرد، به یکی از شاگردانش گفت: «این متکا را بگذار روی دهان من و بنشین تا خفه شوم.»!
یک وقتی حاج‌آقای آل‌طه گفتند که مرحوم آیت‌الله العظمی گلپایگانی برایش تعریف کرد که دوستش در سن هفتادهشتاد سالگی دوست و هم‌درسش در کلاس درس حاج‌شیخ مریض شد رفت عیادتش، آن مریض که در بستر مرگ بود، گفت: «خدا خیلی به من ظلم کرد؛ من و تو هر دو هم‌درس و شاگرد حاج‌شیخ شدیم، تو مرجع تقلید شدی، من هیچی نشدم.»!
4- جواب از روایت نهج‌البلاغه
(عبدالرحمن بن أبی لیلا) قَالَ فِيمَا كَانَ يَحُضُّ بِهِ النَّاسَ عَلَى الْجِهَادِ إِنِّي سَمِعْتُ عَلِيّاً رَفَعَ اللَّهُ دَرَجَتَهُ فِي الصَّالِحِينَ وَ أَثَابَهُ ثَوَابَ الشُّهَدَاءِ وَ الصِّدِّيقِينَ يَقُولُ يَوْمَ لَقِينَا أَهْلَ الشَّامِ أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ إِنَّهُ مَنْ رَأَى عُدْوَاناً يُعْمَلُ بِهِ وَ مُنْكَراً يُدْعَى إِلَيْهِ فَأَنْكَرَهُ بِقَلْبِهِ فَقَدْ سَلِمَ وَ بَرِئَ وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِلِسَانِهِ فَقَدْ أُجِرَ وَ هُوَ أَفْضَلُ مِنْ صَاحِبِهِ وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِالسَّيْفِ لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا وَ كَلِمَةُ الظَّالِمِينَ السُّفْلَى فَذَلِكَ الَّذِي أَصَابَ سَبِيلَ الْهُدَى وَ قَامَ عَلَى الطَّرِيقِ وَ نَوَّرَ فِي قَلْبِهِ الْيَقِينَ‌
این روایت شریفه دلالت می‌کند بر این که همین انکار قلبی کفایت می‌کند. اگر این انکار قلبی امر به معروف نباشد، پس امربه‌معروف واجب نیست. و اگر از مراتب امربه‌معروف باشد، پس تمام مراتبش واجب نیست.
جواب اجمالی
اولاً به خاطر ادلة متوفة امربه‌معروف می‌دانیم جواب دارد. و ثانیاً اصلاً این روایت حجت نیست؛ چون قطع به همان ادله مانع حجیت این روایت که اماره است (و حجیت اماره مشروط است به عدم قطع بر خلاف) می‌باشد.

  • حتی بزرگانی فرموده‌اند که چون مخیرند بین جزیه‌دادن و اسلام‌آوردن، پس اکراه بر اسلام‌آوردن نیست. ولی حق این است که آنجا هم اکراه بر جامع بین دو مکره‌علیه است. مثل این است که به کسی بگویند: «خانه‌ات را یا به ما بفروش یا اجاره بده و گرنه می‌کشیمت.».
  • مرحوم … که فقیه و فیلسوف و متکلم بوده، در حاشیه‌اش بر کتاب بوعلی فرموده: «تنها راه برای مسألة «توحید» همان فرمایش خود خداست.»؛ کأن خودش را عاجز دیده از برهان عقلی.

1395/1/14

موضوع: بررسی تعارض ادله ی وجوب با عدم وجوب/ پاسخ تفصیلی به اولین روایت/ بررسی مشکلات سندی و مضمونی

مروری بر آنچه گذشت
بحث ما در ادلة دالة بر عدم وجوب امر به معروف و نهی از منکر بود که معارضه می‌کرد با ادلة دالة بر وجوب. آیات مبارکات عمده مطرح شد و بحث شد. به روایات رسیدیم. اولین روایتی که عرض کردیم، روایتی است که در نهج البلاغه نقل شده که: «روی بن جریر طبری و کان ممن خرج لقتال حجاج: (عبدالرحمن بن أبی لیلا) قَالَ فِيمَا كَانَ يَحُضُّ بِهِ النَّاسَ عَلَى الْجِهَادِ إِنِّي سَمِعْتُ عَلِيّاً رَفَعَ اللَّهُ دَرَجَتَهُ فِي الصَّالِحِينَ وَ أَثَابَهُ ثَوَابَ الشُّهَدَاءِ وَ الصِّدِّيقِينَ يَقُولُ يَوْمَ لَقِينَا أَهْلَ الشَّامِ أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ إِنَّهُ مَنْ رَأَى عُدْوَاناً يُعْمَلُ بِهِ وَ مُنْكَراً يُدْعَى إِلَيْهِ فَأَنْكَرَهُ بِقَلْبِهِ فَقَدْ سَلِمَ وَ بَرِئَ وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِلِسَانِهِ فَقَدْ أُجِرَ وَ هُوَ أَفْضَلُ مِنْ صَاحِبِهِ وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِالسَّيْفِ لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا وَ كَلِمَةُ الظَّالِمِينَ السُّفْلَى فَذَلِكَ الَّذِي أَصَابَ سَبِيلَ الْهُدَى وَ قَامَ عَلَى الطَّرِيقِ وَ نَوَّرَ فِي قَلْبِهِ الْيَقِينَ.»
تقریب استدلال این بود که: کسی که عدوانی را ببیند، همین که انکار به قلب کند، فقدسلم و برئ: سلامت است از عقاب و عتاب الهی. و اگر انکار به لسان کند، اجر هم دارد. کسی که بالاتر برود و به سیف قیام کند، بالاتر. انکار قلبی هم یا اصلاً خارج از امر به معروف است (و درنتیجه امر به معروف اصلاً واجب نیست)، یا مرتبة ادنای امر به معروف است (و درنتیجه مرتبة لسانی امر به معروف واجب نیست).
گفتیم: برای جواب از این ادله، دو راه داریم: یک راه اجمالی و یک راه تفصیلی
در راه اجمالی، به واسطة توفّر ادلة دالة بر وجوب، برای ما یقین یا لااقل اطمینان ایجادمی‌کند که امر به معروف در اسلام واجب است و لذا این ادله‌ای که ظاهرش عدم وجوب است، جواب دارد، ولو ما تفصیلاً جوابش را ندانیم؛ همین علم اجمالی کافی است برای تخلص از این ادله. به علاوة این که آن ادله‌ای که بالاماره دلالت بر عدم وجوب می‌کند، چون مخالف سنت قطعیه است، پس اصلاً حجت نیست که بتواند معارضه کند.
در جواب تفصیلی، گفتیم که: جواب اول: خلل صدوری است. و جواب دوم، عدم تعارض دلالی است.
خلل صدوری، دو راه دارد: یکی از راه سند و افرادی که در آن واقع شده‌اند. گفتیم که در خلل صدوری، چهار وجه وجود دارد که قبلاً ذکرکردیم.
گفتیم که: جهت اول خلل صدوری این است که: از تاریخ طبری نقل کرده و این شخص هم شخص عامی‌ای است که توثیقی از او نرسیده و لذا وثاقت تاریخش ثابت نیست. جهت دوم «ارسال» بود؛ که بین سیدرضی و محمدبن‌جریر طبری، یک فاصلة فراوانی است؛ 49سال فاصله است بین وفات او و تولد سیدرضی. سیدرضی متولد359 است، و طبری 310 از دنیا رفته‌است. بنابراین امکان ندارد سیدرضی بدون واسطه بتواند از محمدبن‌جریر طبری نقل کند. جهت سوم، ارسال بین عبدالرحمن و محمدبن‌جریر طبری است؛ چون عبدالرحمن سنة81تا83 ه.ق. فوت کرده، درحالی‌ک تولد طبری سنة224 است. جهت چهارم وثاقت عبدالرحمن بود.
از این خلل‌ها، آخری را جواب دادیم که عبدالرحمن نقل شده که از خُلّص اصحاب حضرت بوده و از مجموعة نقل‌ها اطمینان به وثاقتش پیدامی‌کنیم. و ارسال‌ها را اینطور جواب دادیم که سیدرضی در ابتدای نهج‌البلاغه دارد که «باب المختار من حِکم امیرالمؤمنین»؛ یعنی خودش دارد شهادت می‌دهد که از حکمت‌های حضرت است، و اخبار ایشان حجت است، به علاوة این که در کتب حدیثیِ دیگر هم این مطالب به نحو جزمی نقل شده‌است. سیدرضی در عصری است که نزدیک به روات است و لذا آنچه برای او محتمل الحس و الحدس است، برای ما حجت است. اینجا درست است که ظهورش کمتر است در این که «اسناد، جزمی است.»، لکن باز چنین ظهوری دارد.
نتیجه: حل مشکل سندی
پس اختلال سندی، به این شکل ممکن است جواب داده شود و لذا از راه سندی نتوانستیم معارضة این روایت با روایات دالة بر وجوب را حل کنیم.
اختلال متنی و مضمونی
برای اختلال مضمونی، دو وجه وجود دارد؛ فرض کنیم سند تمام باشد، ولی متن دارای مضمونی است که دلالت می‌کند بر عدم صدور این کلام بر حضرت، و رخ‌دادن یک اشتباه برای ناقل.
وجه اول: اجرنداشتن انکار قلبی
وجه اول برای اختلال مضمونی، این است که به حضرت اسناد داده شده که: «من … فقدسلم و برئ ، فقداُجر.». در اصول گفته‌اند که: «التفصیل قاطعٌ للشرکة.». در این روایت به حسب نقل، گفته شده که: «هر کس که انکار به لسان کرده باشد، اجر دارد.». تفصیل داده بین «انکار قلبی» و «انکار لسانی»، آنگاه اجر را به انکار لسانی اختصاص داده. پس به حسب آن روایت، «انکار قلبی» در اجر و پاداش» با «انکار لسانی» شرکت نمی‌کند. پس اجر و پاداش برای «من انکر بالقلب» نیست، در حالی که اگر «انکار بالقلب» هم وظیفة انسان است، پس باید پاداش داشته باشد.
وجه دوم: «علی سبیل الهدی»بودنِ انکار لسانی
اختلال دوم، این است که فرموده‌است: «و من انکره بالسیف، … فذلک الذی اصاب سبیل الهدی»؛ این شخص است که بر سبیل هدایت رفته. اشکال این است که قیام علی الطریق و اصابة سبیل هدی را اختصاص داده به چنین شخصی، در حالی که آن کسی که با لسان انکارکرده، او هم بر سبیل هدی رفته‌است.
پس سند هم اگر تمام باشد، به خاطر همین اشکالات قابل تصدیق نیست؛ چرا که حجیت یک روایت، محتاج است به این که مضمونش یک مضمون غلطی نباشد.
پاسخ به اشکال مضمونی
جواب اول: اثر عملی ندارد
جواب اول، جوابی است که ابن‌میثم در شرح نهج‌الباغه استفاده می‌شود؛ فرموده: «إنما خصص المنکر بقلبه بالسلامة و البرائة ، لإنه لم‌یحمل إثما و إن کان کل واجب علیه لأن غایة انکار المنکر دفعه ، فکأنه ». شاید توضیح این فرمایش این باشد که در اینجا امام علیه‌السلام علی المحکی نمی‌خواهند مطلقاً نفی اجر کنند. بلکه چون کسی که به قلب انکار می‌کند اثر عملی خارجی ندارد، کأنّ اجر هم ندارد. لذا فقط برای دومی که اثر ملموس و محسوس دارد، اجر ذکرشده‌است.
مناقشه: حتی عملی که اثر بیرونی روی دیگران ندارد، باید اجر داشته باشد
این جواب، کما تری است؛ یعنی چه که «اجر ندارد»؟! هر وظیفه‌ای باید ثواب داشته باشد، چه اثر عملی در خارج داشته باشد و چه نداشته باشد! خانم‌ها که بهتر است در پستو نمازبخوانند، اجر ندارد. روزه را گفته‌اند: «سرّ این که از بهترین عبادات است، این است که مخفی است.». اجرداشتن، فقط به این نیست که یک اثر عملی خارجی برای دیگران داشته باشد. ممکن است خداوند واجباتی را برای تکامل خودش قراربدهد.
جواب دوم: فعل اختیاری نیست
جواب دومی که یمکن ان یقال، این است که ثواب ندارد چون فعل اختیاری نیست؛ بلکه فقط از لوازم ایمان است. ثواب و اجر، مال ایمان است؛ ایمان که در قلب آمد، لازمة قلبی‌اش این است که هرچه خدا حرام کرده را حرام بدانیم و هرچه را واجب کرده واجب بدانیم. وقتی ملزوم (ایمان) را آوردیم، لازم خودش می‌آید و فعل اختیاری ما نیست. پس اگر هم ثوابی هست، مال ملزوم (یعنی ایمان) است.
مناقشه …

  • اما این بزرگان دیگر مثل صاحب مشکات‌الانوار چون متأخر بوده، اسناد جزمی‌اش فقط مؤید است.

1395/1/15

موضوع: تعارض ادله عدم وجوب با ادله وجوب/ پاسخ تفصیلی به اولین روایت / ادامه ی اختلال مضمونی، و جمع دلالی

خلاصه مباحث گذشته:
بحث در اختلال مضمونی روایت مورد بحث بود، دو وجه بیان شد:
وجه اول این بود که برای منکر به لسان اجر فرموده‌اند به خلاف منکر بالقلب، و این تفصیل، دال بر نفی اجر برای منکر بالقلب است. و حال این که وقتی انکار بالقلب امر واجبی شد، قهراً پاداش خواهدداشت. پس این مضمون، اختلال دارد و لذا حتی اگر سند هم تمام باشد، نمی‌توانیم تعبد به این خبر کنیم؛ چون مطلب نادرستی را بیان می‌کند.
برای تخلص از این اشکال، دو وجه بیان شد که هر دو محل مناقشه قرارگرفت.

جواب سوم: القلیل کالمعدوم
وجه سوم این است که در این روایت حضرت نمی‌خواهد بفرماید: «اجرندارد»، اما این نفی اجر، به این خاطر است که در مقایسة انکار قلبی با انکار لسانی و سیفی، اجرش خیلی قلیل است و لذا کالمعدوم است، لذا اجر را به دومی اختصاص داده. آن که ادله می‌گوید که: «هر عمل واجبی پاداش دارد»، مقصود اصل پاداش است. پس نفی اجر، از این باب است که القلیل کالمعدوم.
اگرچه این مطلب، خلاف ظاهر است؛ چون ظاهر نفی اجر، این است که نفی جنس اجر می‌کند، نه یک نحوه تسامح. لکن با توجه به سایر ادله می‌توان یک تسامحی اینجا قائل شد.
فرقش با کلام ابن‌میثم این است که او فرمود: چون اثر محسوسی بر انکار قلبی مترتب نیست، کأن استحقاقی ندارد پس اجری ندارد و لذا از این جهت در روایت اجری به آن اختصاص داده نشده. آنجا اشکال کردیم که: «مگر اجرداشتن، دائرمدار اثر خارجی است؟!». اما اینجا می‌گوییم: اجر دارد، لکن چون در مقایسه با دو وظیفة دیگر چون اجرش قلیل است، کالمعدوم حساب شده و لذا نفی اجر از آن شده. اگرچه این جواب، خلاف ظاهر است، لکن به خاطر ادلة دیگر است.
اگر به اطمینان رسیدیم، خوب است. وگرنه، خلاف ظاهر است.
پاسخ به اشکال مضمونی وجه دوم
شرّاح دیگر نهج‌البلاغه اصلاً متعرض اشکال نشده‌اند، فقط ابن‌میثم توجه به آن اشکال در مقطع اول داشت. اما در مقطع دوم کسی را ندیده‌ام متعرض بشود.
اینجا هم ممکن است اینجور تخلص کنیم که چون قیام بالسیف مخاطرة جان دارد، لذا مرتبة اعلای سبیل هدایت است. و انکار بالقلب، این مرتبة اعلی را ندارد. این توجیه، ولو خلاف ظاهر است، ولی به خاطر ادلة دیگر می‌توان اینجور معنی کرد.
نتیجه: بعید است این کلام از حضرت صادر شده باشد
ولایزال فی النفس شیءٌ که ما بخواهیم بگوییم: «این کلام، صادر از امیرالمؤمنین است.»؛ مستبعد است که این سخن، سخن امیرالمؤمنین باشد.
جمع دلالی
جواب بعدی این است که اگر نفی وجوب کند، صرف نظر از جواب اجمالی، آیا راه حلی داریم یا نه؟
راه اول: عدم قدرت یا عدم شرایط انکار بالقلب و بالسیف
راه اول این است که اگرچه ظاهرش تعارض است، ولی با توجه به ادلة دیگر، انقلاب نسبت ایجادمی‌شود و امر اینها از «تعارض» تبدیل به «توافق» می‌شود.
توضیح ذلک: به قرینة روایات دیگر منظور این است که «من انکر بقلبه در حالی که استطاعت انکار بالقلب یا بالسیف ندارد، یا در حالی که شرایط آنها محقق نیست.»، چنین کسی فقدسلم و برئ. پس اگر موضوع سلم و برئ کسی باشد که قدرت بر دو و سه ندارد یا اگر قدرت هم دارد شرایطش فراهم نیست؛ مثلاً می‌بیند اثر ندارد، یا ضرری به او واردمی‌شود، پس ولو در ظاهر اطلاق دارد، لکن این محمول مال زمانی است که یا شرط نباشد یا قدرت. و الا اگر قدرت انکار باللسان دارد و شرایطش هم فراهم است، این روایت نمی‌گوید: «اگر فقط انکار بالقلب کرد، سالم می‌ماند.».
ابن‌میثم قدس سره فرموده: «لما » .
شاهد بر این مطلب که محمول است بر جایی که تمکن ندارد یا شرایط موجود نیست، بعضی روایاتی است که به عنوان نمونه یکی را عرض می‌کنم:
دَعَائِمُ الْإِسْلَامِ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ ع: أَنَّهُمَا ذَكَرَا وَصِيَّةَ عَلِيٍّ ع وَ سَاقَ الْوَصِيَّةَ إِلَى أَنْ قَالَ ع وَ لَا يَرِدُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص مَنْ أَكَلَ مَالًا حَرَاماً إِلَى أَنْ قَالَ وَ لَا يَرِدُ عَلَيْهِ مَنْ لَمْ يَكُنْ قَوَّاماً لِلَّهِ بِالْقِسْطِ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص عَهِدَ إِلَيَّ وَ قَالَ يَا عَلِيُ‌ مُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ‌ عَنِ‌ الْمُنْكَرِ بِيَدِكَ فَإِنْ لَمْ تَسْتَطِعْ فَبِقَلْبِكَ وَ إِلَّا فَلَا تَلُومَنَّ إِلَّا نَفْسَكَ الْخَبَرَ.
البته این روایت، یک مشکلی دارد که بر خلاف ترتیب روایات دیگر است؛ می‌گوید: اول ید است، اگر نتوانستی، به لسان، اگر نتوانستی، بالقلب.
راه دوم: حکم حیثی
جواب دوم این است که حمل می‌شود علی الحکم الرئیسی، نه علی الحکم المطلق. اشکال وقتی وارد است که مراد روایت این باشد که: «من انکر بقلبه، سلم و برئ من کل الجهات.». اما اگر مقصود این باشد که: «سلم و برئ از حیث همین وظیفه‌اش، ولو این که نسبت به این واقعه وظیفة دیگری هم دارد که انکار بالقلب یا باللسان است.». طبق این فتوا که فتوای قوی‌ای هم هست، که انکار بالقلب، واجب عینی است و هر کسی باید انکار بالقلب را داشته باشد، و مشروط به «تأثیر» هم نیست.
این معنا، خلاف ظاهر اولی است، ولی جمع بین این روایت و روایات دیگر است؛ چون آنها نص یا اظهر است در وجوب، و این روایت ظاهر است در این که انکار بالسان و بالسیف واجب نیست. می‌شود حکم حیثی؛ کسی که فقط انکار بالقلب کند، فقدسلم از حیث عقاب عدم انکار بالقلب.
برای این که حکم حیثی باشد، شاهدی در روایات داریم: ص397ح44و45 از جامع احادیث شیعه، در نهج‌البلاغه هم هست:
فَمِنْهُمُ الْمُنْكِرُ لِلْمُنْكَرِ بِيَدِهِ وَ لِسَانِهِ وَ قَلْبِهِ فَذَلِكَ الْمُسْتَكْمِلُ لِخِصَالِ الْخَيْرِ وَ مِنْهُمُ الْمُنْكِرُ بِلِسَانِهِ وَ قَلْبِهِ وَ التَّارِكُ بِيَدِهِ فَذَلِكَ مُتَمَسِّكٌ بِخَصْلَتَيْنِ مِنْ خِصَالِ الْخَيْرِ وَ مُضَيِّعٌ خَصْلَةً وَ مِنْهُمُ الْمُنْكِرُ بِقَلْبِهِ وَ التَّارِكُ بِيَدِهِ وَ لِسَانِهِ- فَذَلِكَ الَّذِي ضَيَّعَ أَشْرَفَ الْخَصْلَتَيْنِ‌ 4921 مِنَ الثَّلَاثِ وَ تَمَسَّكَ بِوَاحِدَةٍ وَ مِنْهُمْ تَارِكٌ لِإِنْكَارِ الْمُنْكَرِ بِلِسَانِهِ وَ قَلْبِهِ وَ يَدِهِ فَذَلِكَ مَيِّتُ الْأَحْيَاءِ
این روایت مانحن‌فیه هم به قرینة این شاهدها، همین معنا را دارد که فقدبرئ و سلم از حیث این خصلت، ولی ممکن است تضییع خصلت‌های دیگر کرده باشد. پس باز هم رفع تعارض می‌شود و منجر به تساقط نمی‌شود بعد از اظهریت آن روایات و این شواهد.
راه سوم: از بدعت‌ها سالم می‌ماند
آخرین وجه این است که لایبعد أن‌یاقل که حضرت سلام‌الله‌علیه در این سخن در مقام بیان مطلق منکرها نیستند، بلکه یک منکر خاص در نظر شریف‌شان است، و آن، منکری است که از جاعلین و ظالمین و سلطات حاکم بر جامعه ناشی می‌شود و بِدَع و اختراعات بدعت‌گونه‌ای که در دین می‌گذارند. قهراً در مورد این جور منکرات که از جاعلین و ظالمین و اهل بدع است، افراد جامعه سه دسته‌اند: یک عده کاری از دست‌شان برنمی‌آید؛ مستضعفینی هستند که می‌فهمند دارد ظلم می‌کند و بدعت می‌گذارد، اما کاری از دست‌شان برنمی‌آید. یک عده فقط همین قدر کار از دست‌شان برمی‌آید که حرف بزنند. یک عده هم می‌توانند قیام بالسیف کنند. در این منکر مفروض، حضرت دارد بیان حال این سه دسته را می‌کند که آن که اَنکَر بلسانه چون کار دیگری از دستش بر نمی‌آید، فقدبرئ و سلم. و لازم نیست منحصرش کنیم به این که از عقاب الهی سالم می‌ماند، بلکه مقصود این است که از انحرافات سالم می‌ماند؛ اگر انسان انکار بالقلب داشته باشد، تحت تأثیر آن بدعت‌ها قرارنمی‌گیرد و از جاده بیرون نمی‌رود. و آن که به لسان انکار کرده، اجر دارد. و آن که به سیف است، قام علی سبیل الهدی. به خصوص چون حضرت فرمود: «من رأی عدوانا و منکرا یدعی إلیه»؛ پس نظر به واقعة بدعتی است که مردم در مقابلة با آن، سه دسته هستند، و وظیفة انکار قلبی را هر سه دسته دارند.
برای این مطلب هم ما بعض شواهدی در روایات داریم: ص399و398ح50:
أَخْبَرَنَا جَمَاعَةٌ، عَنْ أَبِي الْمُفَضَّلِ، قَالَ: حَدَّثَنَا أَبُو سَعْدٍ دَاوُدُ بْنُ الْهَيْثَمِ بْنِ إِسْحَاقَ بْنِ الْبُهْلُولِ النَّحْوِيُّ بِالْأَنْبَارِ، قَالَ: حَدَّثَنِي جَدِّي إِسْحَاقُ بْنُ الْبُهْلُولِ التَّنُوخِيُّ، قَالَ: حَدَّثَنِي أَبِي الْبُهْلُولُ بْنُ حَسَّانَ، قَالَ: حَدَّثَنِي طَلْحَةُ بْنُ زَيْدٍ الرَّقِّيُّ، عَنِ الْوَضِينِ بْنِ عَطَاءٍ، عَنْ عُمَيْرِ بْنِ هَانِئٍ الْعَبْسِيِّ، عَنْ جُنَادَةَ بْنِ أَبِي أُمَيَّةَ، عَنْ عُبَادَةَ بْنِ الصَّامِتِ، عَنِ النَّبِيِّ (صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ)، قَالَ: سَتَكُونُ‌ فِتَنٌ‌ لَا يَسْتَطِيعُ الْمُؤْمِنُ أَنْ يُغَيِّرَ فِيهَا بِيَدٍ وَ لَا لِسَانٍ، فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ (صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ): يَا رَسُولَ اللَّهِ، وَ فِيهِمْ يَوْمَئِذٍ مُؤْمِنُونَ قَالَ: نَعَمْ. قَالَ فَيَنْقُصُ ذَلِكَ مِنْ إِيْمَانِهِمْ شَيْئاً قَالَ: لَا، إِلَّا كَمَا يَنْقُصُ الْقَطْرُ مِنَ الصَّفَا، إِنَّهُمْ يَكْرَهُونَهُ بِقُلُوبِهِمْ.
چون «عمل به ارکان» از شرایط «ایمان» است، لذا حضرت امیر سؤال کرد که: «کسی که نمی‌تواند تغییربدهد، آیا نقصی در ایمان‌شان است؟»، حضرت فرمودند: نه؛ همین که انکار بالقلب می‌کنند، باعث می‌شود این فتنه‌ها نقصی به ایمان‌شان واردنکند.
نتیجه: عدم معارضه
بنابراین این روایت مبارکه اگر صادرشده‌باشد، معارضه نمی‌کند با ادلة ماضیة دالة بر وجوب امر به معروف.

1395/1/16

موضوع: بررسی ادله عدم وجوب امربه‌معروف/روایت دوم/جمع دلالی و مشکل صدوری از حیث اختلاف نسخه

خلاصه مباحث گذشته:
ادله ی داله بر عدم وجوب ام به معروف را بررسی می‌کردیم. سه آیه را بحث کردیم، و یک روایت از نهج‌البلاغه را هم بحث کردیم، امروز وارد روایت سوم می‌شویم.

5- روایت کافی: حسب المؤمن عزّاً
حدیث دومی که معارضه می‌کند با ادلة دالة بر وجوب امر به معروف، در کافی شریف روایت شده:
عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ يَحْيَى الطَّوِيلِ صَاحِبِ الْمِنْقَرِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: حَسْبُ‌ الْمُؤْمِنِ‌ عِزّاً إِذَا رَأَى مُنْكَراً أَنْ يَعْلَمَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ قَلْبِهِ إِنْكَارَهُ.
«أن‌یعلم» فاعل «حسب» است؛ همین برای عزت مؤمن کافی است که وقتی منکری را میبیند، خدا در قلبش انکار مشاهده کند. اگر وظیفه‌اش نهی به لسان بود ولی عاصی شد، چطور کفی له عزّاً که انکار قلبی کند؟! این شخص، عاصی و فاسق است. پس این که فرموده: «کفایت می‌کند از حیث عزّ، انکار قلبی» نشان می‌دهد که به جز انکار قلبی، وظیفة دیگری ندارد.
در مقام جواب از این روایت، وجوهی قابل طرح است:
جمع‌های دلالی
جواب اول: تصمیم بر انکار عملی
وجه اول، این است که علی‌رغم این که محدثین بزرگ این روایت را در باب «انکار قلبی» ذکرکرده‌اند مثل صاحب وسائل و صاحب جامع الاحدیث شیعه، ممکن است بگوییم: «مفاد این جمله، این نیست. بلکه چون ظاهر «انکار»، انکار به عمل است، پس مفادش این است که چون انسان برای هر کاری قبل از این که انجام بدهد در قلبش تصمیمش را دارد، اگر خداوند انکار را از طریق قلبش ببیند که تصمیم بر انکار عملی دارد، برای عزتش کافی است؛ عزت مؤمن، از زمانی که انکار عملی را شروع می‌کند شروع نمی‌شود، بلکه از زمانی که این تصمیم در قلبش منقدح می‌شود شروع می‌شود. خصوصاً که نسخ این روایت در تهذیب به این نحو است که: «أن‌یعلم الله من نیته انکارَه» که شاید تناسب بیشتری با این معنا داشته باشد.
پس یا باید بگوییم: «ظهور اولی این جمله، در این است.»، یا باید بگوییم: «به قرینة روایات دالة بر وجوب باید اینطور معنا کنیم در مقام جمع.». اگر کسی به این نحو استظهارکند، لااقلش احتمال است و لذا امر این روایت دایر است بین «ما یدل علی الوجوب» و «مالایدل علی الوجوب».
جواب دوم: عدم وجوب لسانی و یدی
جواب دوم این است که یُحمل علی عدم صورت تمکن من الامکان، یا عدم شروط وجوب انکار یدی و لسانی.
جواب سوم: حکم حیثی
جواب سوم، این است که حمل بر حکم حیثی بشود؛ من حیث وظیفة القلب، حسب المؤمن عزا؛ چون به حسب روایاتی که خواندیم، هر یک از قلب و زبان و دست وظیفه‌ای دارند، پس از حیث وظیفة قلبیه کفاه عزا که این وظیفه‌اش را انجام بدهد. ممکن است حتی خودش فاعل آن منکر باشد ولی وقتی که از دیگران می‌بیند (یا حتی در همان حینی که خودش مبتلاست)، قلباً انکارکند و احساس شرمندگی داشته باشد.
البته جواب اول و دوم اظهر است، ولی اگر کسی از آنها تنزل کند، به این نحو هم می‌شود رفع معارضه کرد.
اشکالات صدوری
از حیث اختلاف نسخه
این روایت شریفه، در سه مورد اختلاف نسخه دارد:
مورد اول: عزّاً
1- عزّاً
در نسخة دارالحدیث و وافی، همین «عزّا» هست. و معروف از نقل از کافی در کتب ناقل از کافی همین «عزا» است.
2- غِیَراً
نسخة دیگر: «غِیَراً» است که از «غیرت» است؛ یعنی از حیث غیرت و تعصب دینی، نه عزت و شرف، که مرحوم مجلسی در مرآت العقول فرموده که: «در تهذیب عزاً است، و هو تصحیف.»، از این کلام ایشان استفاده می‌شود که نسخ متعدده‌ای که نزد مرحوم مجلسی بوده، «غیرا» بوده، و «عزا» را به کافی نسبت داده و حکم به تصحیف کرده‌است.
در صورتی که «غیرا» باشد، مرحوم مجلسی سه معنا در مرآت العقول فرموده:
قوله عليه السلام:" غيرا" أي غيرة و أنفة عن محارم الله من قولهم غار على امرأته غيرا و غيرة أو تغييرا للمنكر فإنه يكفي مع العجز إرادة التغيير في وقت الإمكان و تغيير حبه و الرضا به عن القلب.
معنای اول: غیرت بر محارم الهی
معنای اول این است که: «غیرا و عنفة عن محارم الله : کفایت می‌کند مؤمن را از حیث تنفّر و اشمئزاز از محارم خدای متعال، همین که خدا از قلب او بداند که انکارمی‌کند.
معنای دوم: تغییر منکر در عالم خارج
«أو تغییرا للمنکر»: یعنی همین انکار قلبی، کافی است برای تغییر منکر. این شبیه می‌شود به همان معنای اولی که ذکرکردیم.
معنای سوم: تغییر منکر در قلب
«تغییر حبه و الرضا به عن القلب». معنای دوم، تغییر در عالم خارج بود. معنای سوم، تغییر در عالم قلب است؛ یعنی معصیتی را می‌بیند که دوست دارد و راضی و خشنود است، کفی برای این که این را تغییربدهد که انکار قلبی کند؛ انکار قلبی، با حب و رضایت جمع نمی‌شود.
معنای چهارم: تغصب دینی
معنای چهارمی هم خوب بود میفرمود که از همان «غیرت» باشد به معنای تعصب دینی.
3- خیراً
نسخة دیگر «خیرا» است؛ که در هامش جامع الاحادیث، از مستدرک اینطور نقل کرده. مستدرک از مشکات الانوار «خیرا» نقل کرده. پس نقل مشکات الانوار «خیرا» است؛ یعنی حسب المؤمن خیرا إذا رأی منکرا …».
4- عذرا
اگر «عذرا» باشد، دلالتش بر مدعای «عدم وجوب» خیلی بهتر است؛ به عنوان عذر در درگاه خدای متعال، همین کافی است که انکار قلبی کند. استظهره المجلسی در ملاذ الاخبار ص472، البته نسخ نقل نمی‌کند ولی حدس ایشان این است که باید «عذرا» باشد و نساخ بد نوشته‌اند. ولی این، نسخه نیست، حدس مرحوم مجلسی است. البته «ابن‌برّام» هم «عذرا» نقل کرده و صرف حدس نیست؛ نسخه هم داریم.
5- عیبا
البته یک نسخه هم «حسب المؤمن عیبا أن‌لایعلم الله من قلبه انکاره». طبق این نسخه اصلاً معارضه نمی‌کند با روایات دال بر وجوب؛ چون این روایت هم می‌گوید: «برای مؤمن همین عیب کافی است که انکار قلبی نداشته باشد»، چرا عیب است؟ باید واجب باشد تا ترکش عیب باشد، پس طبق این نسخه، دال بر وجوب است.
مورد دوم: انکارَه
مورد دوم، جملة اخیرة روایت است؛ که «من قلبه انکارَه».
در کافی شریف، اسلامیه و دارالحدیث، همین است، مرآت العقول هم همین است.
نسخة دیگر انکاراً است. این را دارالحدیث از یکی از نسخه‌هایش نقل کرده.
نسخة سوم، آن است که در تهذیب ج6 نقل کرده و همچنین مشکات‌الانوار بر حسب نقل مستدرک: «أن‌یعلم اللهُ من نّیته أنّه له کاره».
مورد سوم: إذا رأی
مورد سوم که خیلی مهم نیست، «إذا رأی» در مشکات الأنوار «إن رأی» است.
نتیجه
اگر اطمینان اجمالی داریم
قبلاً عرض کرده‌بودیم که تارةً اطمینان اجمالی داریم که بالاخره یکی از این نسخ صادرشده. اگر کسی علم اجمالی یا اطمینان دارد که واقع امر و ما صدر عن الإمام علیه‌السلام حتماً یکی از این نسخ است، این اختلاف نسخ لایضرنا؛ چون طبق تمام این نسخ، استدلال بر «عدم وجوب» بدواً، تمام است.
اگر اطمینان نداریم، خدشه در شمول ادلة حجیت خبر واحد
اما اگر کسی بگوید: «نه علم داریم و نه اطمینان. و لعل اصلاً غیر اینها بوده و راهی نداریم که حدیث صادرشده را بفهمیم. و از طرف دیگر هم فرد مردد لا علی التعیین نداریم، اخذ به یکی، ترجیح بلامرجح است.»، چنین شخصی نمی‌تواند اخذ به این روایت کند و ادلة حجیت خبر نمی‌تواند این خبر را بگیرد؛ چون ادلة حجیت خبر واحد، وجداناً همه را نمی‌تواند بگیرد چون معارضند لفظاً، یکی لا علی التعیین هم که نداریم، یکی علی التعیین هم ترجیح بلامرجح است، پس ادلة حجیت خبر واحد نمی‌تواند هیچ‌یک از این اخبار را بگیرد. پس تطبیق ادلة حجیت خبر ثقه مخدوش است، پس هیچ دلیلی نداریم که اینها از امام صادرشده، شاید اصلاً چیز دیگری فرموده. در موارد اختلاف نسخ، این مشکل هست، مگر این که کسی بعضی از این نسخ را به خاطر ارسال کناربگذارد تا یک نسخه بدون معارض باقی بماند.
و للکلام تتمّاتٌ

1395/1/17

موضوع: بررسی ادله عدم وجوب/روایت «حسب المؤمن عزا»/راه‌های تخلص از مشکل صدوری از حیث اختلاف نسخه
خلاصه مباحث گذشته:
بحث در مناقشات استدلال به روایت شریفة «حسب المؤمن عزا إذا رأی منکرا» بود. به مناقشة چهارم رسیدیم که خلاصه‌اش این بود که اختلاف نسخ داریم: عزا، غیرا، عذرا، خیرا، است. مرحوم صاحب وسائل بعد از نقل از کافی در ذیلش فرموده: «و رواه الشیخ … الا أنه قال: حسب المؤمن عذرا»؛یعنی از تهذیب «عذرا» نقل کرده. دیروز گفتیم که فقط حدس بوده و نقلی نبوده.
و گفتیم: چون اطمینان نداریم به این نسخ، اثبات یکی از این نسخ، باید به تطبیق ادلة حجیت باشد؛ و تطبیق این ادله ممکن نیست؛ چون بر کل نمی‌توان تطبیق دارد چون فقط یکی از اینها از امام صادرشده، و تطبیق بر احد معین، ترجیح بلامرجح است. پس علم وجدانی نداریم، علم تعبدی هم نداریم، پس چیزی که از امام صادرشده باشد برای ما ثابت نشده که بتوانیم به آن استنادکنیم.

تخلص از مشکل اختلاف نسخه
آیا راهی برای تخلص از این مشکله وجود دارد یا ندارد؟ سه راه داریم:
راه اول: ترجیح وسائل به خاطر معنعن‌بودن طریقش
راه اول، فرمایشی است که اولین بار، از استادمان آقای قاروبی شنیدیم، بعد در کلمات محقق خوئی وشهیدصدر هم دیدیم. و آن فرمایش، این است که در موارد اختلاف نسخ اگر ناقلی داشته باشیم که آن ناقلْ نسخه‌ای را به طریق معنعن (ثقة عن ثقة) نقل می‌کند و طریق معتبر دارد، نقل این ناقل را ترجیح داده و به نسخ دیگر کاری نداریم.
در مانحن‌فیه اصل این که «کافی، از کلینی است.»، قطعی و مسلم است، استبصار و تهذیب هم کذلک. کسی مثل صاحب وسائل می‌گوید: از استادش شنید، او هم از استادش، تا کلینی؛ که کلینی گفت: «حسب المؤمن عزّاً». در اینجا این نسخه حجت است و نسخه‌های دیگر را که نسبت به آنها طریق و علم نداریم را کاری نداریم. پس نسخ دیگر، لا علم لنا و لیست علمیةً. اما این نسخة صاحب وسائل، طریق معنعن دارد و طریق خودش را به کلینی نقل کرده‌است. فلذا وسائل از این جهت خیلی با کتب دیگر مثل جامع احادیث شیعه فرق دارد. برای جمع جامع‌الاحادیث، کتبی که در بازار بود را جمع کرده‌اند و با تبویت خوبی نوشته‌اند. لذا دیدن سیدالاستاذ، ترجیح وسائل بود، آقای خوئی و شهیدصدر هم کذلک. فلذا برای فتوادادن باید وسائلی را پیداکنیم که مطمئن باشیم وسائلی است که صاحب وسائل است.
اشکال کبروی در ترجیح نقل صاحب وسائل
اما همانطور که بارها عرض کرده‌ایم، اگر فرمایش صاحب وسائل این بود که: «من به شخص نسخه طریق دارم، و به طریق معنعن دارم می‌گویم.»، این مطلب تمام بود. اما ظاهر کلام صاحب وسائل، به اصل کتاب کافی است، نه به یک نسخة خاص و این که تک‌تک روایاتش را هم خودش شنیده.
یک شاهدش که در مانحن‌فیه هم هست، این است که در طرق انتهای وسائل، مرحوم مجلسی هم هست، و عکسش هم هست که مرحوم مجلسی به او اجازه داده. و همین روایت را مرحوم مجلسی به صورت «غیرا» یا «عذرا» نقل کرده، و نقل وسائل به صورت «عزا» است. اگر صاحب وسائل روایاتش را از طریقی که در انتهای کتابش نقل کرده گرفته، پس چرا با همان شخصی که در طریقش است اختلاف دارد؟! پس معلوم می‌شود که از او نگرفته‌است.
اشکال صغروی: تعارض با نقل وافی
ثانیاً وافی شأنه کالوسائل؛ یعنی مرحوم فیض هم طرق دارد و نقل این دو طریق معنعن متعارض است. وسائل «غیرا» نقل کرده و وافی «عزا» نقل کرده. پس بر فرض تسلم اعلام ثلاثه که طریق معنعن دارد، دو صاحب طریقِ معنعن، هر کدام به نحو نقل کرده‌اند. پس اینجا معارضه بین دو ناقل صاحب طریق هست.
راه دوم: مدلول التزامی
ضم دو مقدمه، اثبات می‌کند که یکی از همین نسخ صادرشده‌است:
مقدمة اول این است که مسلّم است اینجا یک لفظی بوده؛ یا عزا بوده یا خیرا، یا اصلاً چیز دیگری.
مقدمة دوم این است که تمام آن نقل‌ها که مِن طرف الثقات است، یک مدلول التزامی دارد؛ وقتی ناقل می‌گوید: «عزا» است، مدلول التزامی‌اش این است که «خیرا» نیست «عذرا» نیست، و لفظ‌های دیگر نیست. در آن الفاظی که اختلاف نسخه نیست که مثلاً همة نسخ می‌گویند: «شرفاً» نبوده «طاعةً» نبوده، اتفاق دارند و مشکلی نیست. در همین الفاظ، مدلول مطابقیِ هر یک، با مدلول التزامی نقل‌های دیگر معارضه می‌کند.
پس همه می‌گویند: «یک چیزی بوده، غیر از اینها هم نبوده.»، نتیجه این می‌شود که باید یکی از اینها باشد. نه این که اطمینان پیدامی‌کنیم یکی از اینهاست، بلکه به پشتوانة ادلة حجیت خبر واحد، حجت داریم که یکی از اینها بوده و به همان تعبدمی‌کنیم. و چون هر کدام از اینها که باشد، یصح به الاستدلال، پس به همان لفظی که بوده و ما نمی‌دانیم چیست (اما هر چه که باشد به مدعای ما لطمه‌ای نمی‌زند.)، استدلال می‌کنیم.
اما آن روایت «عیبا» در فقه‌الرضا این است که: «حسب المؤمن عیباً إذا رأی منکرا »، بعید نیست روایت دیگری باشد؛ چون اصلاً روایت دیگری باشد. و سندش را هم ذکرنکرده، به علاوة این که مرسل هم است. بلکه ثابت است که کتاب حضرت نیست، اظهر است که کتاب شلمغانی است.
مناقشه: تبعیت مدلول التزامی از مطابقی
آیا می‌توانیم به این راه ملتزم بشویم؟ این راه، مبتنی بر این است که ما بگوییم: مدلول التزامی، در حجیت، تابع مدلول مطابقی نیست.
اگر کسی بگوید: «مدلول التزامی، در وجود و در حجیت، تابع مدلول مطابقی است.»، این راه تمام نیست؛ چون اگرچه همه دارند الفاظ دیگر را نفی می‌کنند، اما به این لسان نفی می‌کنند که: «چون مدلول مطابقی هست و حجت است، مدلول التزامی‌ام هم هست و حجت است.»؛ مثلاً روایتی که «عزا» نقل کرده، درواقع دارد می‌گوید: «چون عزّا است، پس خیرا نیست.».
اگر بینه‌ای قائم شد بر این که: «أصاب هذا الثوبَ الدم»، و بینة دیگری آمد گفت: «أصاب هذا الثوب البول» و ما می‌دانیم این ثوب، اینطور نیست که هم بولی شده و هم دمی. اگر بینه در سببش اختلاف کرد، ادلة حجیت، هر دو را نمی‌گیرد (که بگوییم: «هم دم اصابت کرده و هم بول»)، یکی را هم نمی‌گیرد چون ترجیح بلامرجح است. اما آیا می‌توانیم بگوییم: «بالاخره نجس است به خاطر مدلول التزامی‌شان که اثبات نجاست است. اگر چه احکام اختصاصی هر یک (مثل عفو از کمتر از درهم) اثبات نمی‌شود.»؟ محقق خوئی می‌فرماید: اینجا نمی‌توانیم بگوییم: «نجس است»؛ چون یکی «نجاست ناشی از بول» را اثبات می‌کند و و دیگری «نجاست ناشی از دم» را. و هر یک می‌گوید: «چون این هست، آن نیست.»، وقتی «این هست»بودنش زیر سؤال رفت، «آن نیست»بودنش هم زیر سؤال می‌رود. پس آن مدلول التزامی مشترک، مغالطه است؛ ما اصلاً مدلول التزامی مشترک نداریم، چون هر کدام نبودن خاصی را ادعامی‌کنند که آن نبودن خاص، تابع مدلول مطابقی است و وقتی که متبوع (مدلول مطابقی) نبود، تابع هم نیست.
بنا بر مسلک کسانی که می‌گویند: «مدلول التزامی، تابع مدلول مطابقی نیست.»، با این اشکال مواجه نمی‌شوند. پس یکی از موارد کاربرد این قاعدة اصولی که: «آیا مدلول التزامی تابع مدلول مطابقی هست یا نه؟»، در موارد «اختلاف نسخ»ی است که معنای نقل‌ها تعارض با هم ندارند؛ اگر بگوییم: «تابع است»، نمی‌توانیم به ادلة حجیت خبر واحد تمسک کنیم برای اثبات یکی از نسخه‌ها و اثبات مدلول التزامی مشترک. اما اگر بگوییم: «تابع نیست»، می‌توانیم بگوییم: مدلول التزامی به قوت خودش باقی است و لذا در نفی غیر حجت هستند و به همان اخذمی‌کنیم.
پس در فرض عدم تابعیت، ادلة حجیت خبر واحد، احد لامعین را می‌گیرد، و مشکلی هم پیش نمی‌آید. آن که مشکل دارد، این است که «موجود لامعین»ی بخواهد در «خارج» تحقق داشته باشد؛ چون تعین، مساوق تشخص است، نمی‌شود موجود لامعین باشد. اما اینجا درواقع یک نقلی از امام صادرشده، کدام لفظ است؟ نمی‌دانیم؛ معین نیست، نزد ما لامعین است، ادلة حجیت خبر واحد، همان لفظی که ما نمی‌دانیم کدام بوده (اما هر کدام که باشد خدشه‌ای به استدلال‌مان نیست) را می‌گیرد.
راه سوم را إن‌شاءالله شنبه می‌گوییم.

1395/1/21

موضوع: بررسی ادله ی دال بر عدم وجوب/روایت دوم(راه سوم تخلص از مشکل اختلاف نسخه، و مشکل سندی)/ روایت سوم

خلاصه مباحث گذشته:

بحث، در جواب به استدلال به روایت شریفة «حسب المؤمن» بود، ابتدا سه جمع دلالی برای این روایت گفتیم. از جهت «صدور» این روایت از دو حیث مشکل دارد: از حیث اختلاف نسخه، و از حیث سند.
از حیث اختلاف نسخه، اصل اشکال این بود که اگر چه هر کدام (عزّا یا غیرا خیرا یا عذرا) را که بگوییم، دلالت بر مدعا می‌کنند، اما علی‌الرغم آنچه مشهور است، ادلة حجیت خبر واحد اینجا مفید نیست؛ چون بعد از این که وجداناً علم یا اطمینان به این نسخ نداریم، پس راهی برای حجیت این روایت نیست الا ادلة حجیت خبر واحد. و گفتیم که تطبیق این ادله لایمکن؛ چون به کلّ نسخ، قابل تطبیق نیست (چون علم داریم همه صادرنشده)، بعض هم ترجیح بلامرجح است، پس نه علم وجدانی به صدور این نسخ داریم و نه علم تعبدی.
در تخلص از این اشکال، دو راه گفتیم:
راه اول این بود که برویم سراغ وسائل چون طریق معنمعن دارد. این را به دو مناقشه قبول نکردیم.
راه دوم این بود که دلالت التزامیه‌ای محقق می‌شود که: «غیر از این چند نسخه نفی می‌شود.»، از طرف دیگر اطمینان داریم که یکی از اینها وجود دارد، نفی سایر احتمالات، و اطمینان به این که بالاخره اینجا یک چیزی بوده، نتیجه‌اش این می‌شود که یکی از مافی‌النسخ را بپذیریم. این را هم مناقشه کردیم به این که دائرمدار این است که دلالت التزامی تابع دلالت مطابقی نیست.
راه سوم را می‌خواهیم امروز بگوییم:

راه سوم: اطمینان
مقدمة اول: اطمینان داریم اینجا کلمه‌ای بوده
اینجا حتماً یک کلمه‌ای بوده؛ اینطور نبوده که این ثقات، از جیب خودشان چیزی گفته‌باشند؛ وثاقت‌شان اثبات می‌کند که تعمد بر کذب نداشته‌اند، و این که بگوییم: «همة این نساخ اشتباه کرده‌اند و کلمه‌ای اضافه کرده‌اند که در اصل روایت نبوده‌است.»، یک امر خیلی مستبعدی است. این، همان مطلبی است که در دوران بین زیادت و نقیصه فرموده‌اند: «اصل، بر عدم زیاده است.»؛ چون طبیعی است که آدم چیزی را یادش برود و نقیصه کند در روایت، اما خیلی مستبعد است که از جانب خودش چیزی در آن نقل بیفزاید.
از طرف دیگر، این جمله به تمییز نیاز دارد؛ «حسب المؤمن» از چه حیثی؟ از جهت غیرت؟ از جهت عزت از چه جهت؟ خود شاکلة جمله هم به نحوی است که بدون تمیییز لایقع.
وقتی به این مجموعه توجه می‌کنیم، اطمینان پیدامی‌کنیم که اینجا یک چیزی بوده، اشتباهی در نقلش رخ داده‌است.
این، مقدمة اول.
مقدمة ثانی: استبعاد اشتباه همة ناقلین
این احتمال که «همه اشتباه کرده‌اند و چیز دیگری بوده.»، یک احتمال نیش‌غولی است؛ خصوصاً کلماتی که با اینها تناسب ندارد مثل «ایماناً».
نتیجه: اطمینان به صدور یکی از این نقل‌ها
پس در خصوص مقام، با توجه به این که «آنچه ناسخین می‌گویند، یک وازه‌های قریبی است. و بعید است یک واژة دیگری باشد و همة ناقلین اشتباه کرده‌باشند.»، لذا ادعای اطمینان به این جهت که: «اینجا چیزی بوده و خارج از اینها نبوده»، ادعای بعیدی نیست. لذا این شبهه‌ای که اینجا از بزرگان نقل کردیم با این که شبهة واضحی است) در کلمات‌شان روی آن بحث نکرده‌اند، لعلّ علتش همین بوده که برایشان اطمینان حاصل می‌شده‌است.
این جواب، بر این اساس است که با این مقدماتی که گفتیم، اطمینان حاصل بشود. و اما اگر برای کسی اطمینان شخصی حاصل نشود با این توضیحات، به این وجه هم می‌شود اشکال کرد و جواب داد.
نتیجه
اگر برای کسی از راه سوم اطمینان حاصل نشود، مشکل اختلاف نسخه حل نمی‌شود و لذا تنها باید به همان جمع‌های دلالی تمسک کرد و این روایت را با روایات دال بر وجوب جمع کرد.
از حیث سند
گفتیم که این روایت، از حیث صدور، دو اشکال دارد: اشکال اول، از حیث «اختلاف نسخه» بود که بررسی کردیم
اشکال دیگر این است که این سند، مجهول است. …
وجه مجهولیت این است که مشتمل است بر «یحی الطویل» که در رجال لا توثیق له و لارجرح. مهمل نیست، مجهول است؛ کسی که در رجال اسمش برده شده ولی جرح و تعدیلی درباره‌اش برده نشده باشد، مجهول است. و کسی که اسمی از او برده نشده باشد، مهمل است.
تخلص از مشکل سندی
راه اول: روایت ابن‌ابی‌عمیر از او
راه اول، این است که به نفس این سند اثبات بشود که «یحیی الطویل ثقه است»؛ چون این سند تا «ابن‌ابی‌عمیر» ثقه است؛ شیخ هم شهادت داده که: «ابن‌ابی‌عمیر لایروی ألا عن ثقه»، با این شهادت شیخ، وثاقت او اثبات می‌شود. البته این راه، مبنی است بر این که آن توثیق عام را بپذیرید؛ مرحوم آقای خوئ می‌گویند: «این، اجتهاد شیخ است.»، ولی به نظر ما وفاقاً للشهید الصدر، شهادت است نه حدس، و حجیت بسیاری از روات هم از همین راه اثبات می‌شود.
راه دوم: کافی
راه دوم این است که این روایت، در کافی شریف است و کافی هم به خاطر شهادت مرحوم کلینی حجت است.
روایت سوم: النصیحة خشنة
این روایت، صحیحه است.
مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ فِي عُيُونِ الْأَخْبَارِ عَنْ أَبِيهِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جَعْفَرٍ الْحِمْيَرِيِّ عَنِ الرَّيَّانِ بْنِ الصَّلْتِ قَالَ: جَاءَ قَوْمٌ بِخُرَاسَانَ إِلَى الرِّضَا ع فَقَالُوا- إِنَّ قَوْماً مِنْ أَهْلِ بَيْتِكَ يَتَعَاطَوْنَ أُمُوراً قَبِيحَةً- فَلَوْ نَهَيْتَهُمْ عَنْهَا فَقَالَ لَا أَفْعَلُ قِيلَ وَ لِمَ- قَالَ لِأَنِّي سَمِعْتُ أَبِي ع يَقُولُ النَّصِيحَةُ خَشِنَةٌ.
این «لو» احتمال دارد، «لو»ی شرطیه باشد. و احتمال هم دارد «لو»ی تمنّی باشد؛ مانند «فلو أن لنا کرة»: یعنی «ای کاش بازگشتی داشتیم».
تعبیر به «نصیحت»، شاید اشعار دارد به حرف آن آقایانی که می‌گویند: «امر» مهم نیست و در «امربه‌معروف» واژة «امر» موضوعیتی ندارد.
تقریب استدلال
اینجا، هم به معلَّل و هم به تعلیل می‌شود استدلال کرد:
استدلال به معلَّل
اگر واجب بود، امام انجام می‌داد و به صرف خشن‌بودن رهایش نمی‌کرد.
استدلال به علت
اگر واجب بود، خدا این خشونت را واجب نمی‌کرد. دلالت از طریق «علت» قوی‌تر است؛ چون حتی با «استحباب» هم ناسازگار است.
راه‌های تخلص از این اشکال را إن‌شاءالله فردا می‌گوییم.

1395/1/22

موضوع: ادله ی وجوب امر به معروف/پاسخ به معارضه ی روایت سوم /و برگشت به دلیل عقل بر وجوب

خلاصه مباحث گذشته:

بحث در پاسخ به روایت سومی بود که با ادلة دال بر وجوب امر به معروف معارضه می‌کردند. روایت این بود که:
گفتیم: هم معلل و هم تعلیل، دلالت بر عدم وجوب امر به معروف می‌کند.

پاسخ
در مقام پاسخ از این استدلال، وجوهی می‌توان گفت:
جواب اول: شاید مقصود قبیح عرفی باشد
وجه اول، این است که این استدلال، مبنی است بر این که مقصود از «امور قبیحه»، انجام محرمات یا ترک واجبات باشد. اما اگر مقصود، «قبیحة عرفیه» باشد که شرعاً حرام نیست، پس اصلاً منکری رخ نداده تا اجتناب حضرت از نهی از آن دال بر عدم وجوبش باشد.
ان قلت که: این که: «آیا آن اقوام، قبایح شرعیه را مرتکب می‌شدند یا قبایح عرفیه را؟» حضرت استفصال از این تفصیل را ترک کردند، و ترک الاستفصال یدل علی العموم. پس ولو اقوام حضرت امور قبیحة شرعیه را مرتکب می‌شده‌اند، حضرت از نهی‌شان امتناع کرده‌اند.
قلت که: این قضیه، یک قضیة خارجیه است. اما قضیة خارجیة مرتبطة به مسئول‌عنه و مجیب است؛ می‌گوید: «اقوام شما». چون مرتبط است، شاید نیازی به استفصال نبوده، نه به علم غیب ، بلکه به علم عادی. و یا اگر به علم عادی هم نمی‌دانسته‌اند، ولی مردد بین اموری است که حضرت می‌داند که مقصود سائل، یا این است، یا آن است. پس حضرت نیازی به استفصال ندیدند.
بنابراین با توجه به خصوصیت مقام، در حقیقت، ما آن قبیح برای ما اثبات نشده که حتماً انجام محرمات یا ترک واجبات بوده. خصوصاً که تزاحم با امور مهم‌تر پیدامی‌کرده که خشن است.
جواب دوم: فوران فتنه
جواب دوم که بعضی از محشین عیون اخبار الرضا ذیل این روایت تعلیقه زده‌اند، فرموده‌اند: «لعله محمول علی إثارة الفتنة»؛ از جهت «فوران فتنه» بوده که حضرت نهی از منکر نکردند. و ادلة نهی از منکر هم مقید است به جایی که نهی از منکر موجب فتنه نشود.
مناقشه: خلاف ظاهر است
اگر باعث اثارة فتنه در مورد خاص می‌شد، حضرت نفرموده: «من اینها را می‌شناسم، نمی‌شود نصیحت‌شان کرد.»، تا بگوییم: «به خاطر مشکلی که در آن مورد خاص پیش می‌آمده حضرت نهی از منکر را ترک کرده‌اند.»؛ چرا که حضرت تعلیل می‌کنند به این که: «نصیحت، خشن است.»؛ این علت، اعم از مورد خاص است که به خاطر مشکل‌داشتن آن اقوام، احتمال فتنه بوده‌است. پس این جواب که حضرت به خاطر «احتمال ضرر» و «فوران فتنه» نهی از منکر را ترک کرده‌اند، خلاف ظاهر تعلیل حضرت است. پس جواب دوم قبول نیست.
جواب سوم: تصرف به قرینة اطمنان به وجوب امربه‌معروف
بعد از این که ادلة امر به معروف، صراحت دارد یا اظهر است و نمی‌توان آنها را تأویل کرد، آنها قرینه بر تصرف در ظاهر این روایت می‌شود؛ این روایت فی‌نفسه و بر فرض این که ظاهر در عدم وجوب باشد، یُحمل بر این که: یا شرایط وجوب نبوده، یا قبایح عرفیه بوده.
جواب چهارم: اختلال مضمونی
این مدلول، اختلال مضمونی دارد؛ «النصیحة خشنة» یعنی چه؟! اگر نصیحت خشن است، پس باید از نصیحت رفع ید کنیم؟! شریعت مقدس پر است از نصایح الهیه. این مضمون، با آموزه‌های دین سازگاری ندارد. لذا اگرچه ردنمی‌کنیم، اما علمش را به اهلش واگذارمی‌کنیم و نمی‌توانیم به آن عمل کنیم.
پس اگر کسی به آن جواب‌های ثلاثه قانع نشد، می‌توانیم بگوییم: این روایت، به خاطر این اختلال مضمونی حجت نیست.
نتیجه در روایات معارضه
نتیجه این است که ادلة دالة بر وجوب، بحمدالله از معارض در امان است، فنأخذ بها. پس اصل وجوب امر به معروف، اگرچه استفاده‌اش از آیات مشکل بود، لکن علی ضوء روایات، اصل وجوبش ثابت شد.
برگشت به دلیل عقل بر وجوب امر به معروف (ذیل مقام اول)
ذیل مقام اول، در وجوب امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر، ده دلیل ذکرکردیم که دلیل 9و10، حکم عقل بود. آنجا عرض کردیم که: «قبل از ورود در دلیل نهم و دهم، باید مقام ثانی یعنی معارضات را بررسی کنیم.»، لذا وارد در مقام ثانی شدیم و ادلة معارض با وجوب را بررسی کردیم و نتیجه این شد که ادلة دالة بر وجوب، سالم از معارض باقی ماند. اکنون که از مقام ثانی فارغ شده‌ایم، برمی‌گردیم و دلیل نهم و دهم که تتمة مقام اول است را بررسی می‌کنیم.
دو تقریب دلیل عقل در انسداد
دلیل عقل دو تقریب داشت: به نحو حکومت (دلیل نهم بر وجوب)، و به نحو کشف (دلیل دهم).
مقصود از «حکومت» همان است که در بحث «انسداد» می‌گوییم؛ که نتیجة دلیل «انسداد»، یا حکومت است، یا کشف است. «حکومت»، یعنی در این ظرف خاص، عقل یُدرک یا یحکُم به این که «مظنّه» حجت است و تو باید اتباع مظنّه کنی. «کشف»، این است که با توجه به این مقدمات، عقل کشف می‌کند که در این ظرف، خدای متعال ظن را حجت قرارداده؛ جاعل خدای متعال است، عقل فقط کشف می‌کند. اینجا هم به همان دو تقریر «انسداد» می‌توانیم دلیل عقل را تقریرکنیم.
دو قول داریم
صاحب جواهر در این که: «آیا عقل حاکم است یا نه؟»، فرموده دو قول داریم: «عن الشيخ و الفاضل و الشهيدين و المقداد أن العقل مما يستقل بذلك من غير حاجة إلى ورود الشرع، نعم هو مؤكد، و إن كان الأظهر أن وجوبهما من حيث كونهما كذلك سمعي كما عن السيد و الحلي و الحلبي و الخواجا نصير الدين الطوسي و الكركي و فخر المحققين و والده في بعض كتبه، بل عن المختلف نسبته إلى الأكثر بل عن السرائر نسبته إلى جمهور المتكلمين و المحصلين من الفقهاء.»
ادلة قول به عقلی‌بودن
ما ابتدا ادلة قول به عقلی بودن را عرض می‌کنیم. البته این بحث، بحث علمی است. وگرنه وجوبش از سنت اثبات شده‌است. این که می‌خواهیم بگوییم: «آیا عقل حکم می‌کند یا نه؟»، یک فضلی است. الا این که در فروعات اگر دلیل عقلی هم داشته باشیم، شاید در آنجا بتوانیم اگر روایتی پیدانکردیم، باید ببینیم: «عقل با چه خصوصیتی درک می‌کند؟».
برای اثبات این که عقل یدرک أو یحکم، تقاریبی وجود دارد:
تقریب اول: عدم تحقق هتک به مولا
تقریب اول این است که در مواردی که کسی گناهی انجام می‌دهد، گفته می‌شود که عقل به انسان می‌گوید: همانطور که خودت نباید هتک حرمت مولا بکنی و بی‌احترامی به مولا بکنی، نباید بگذاری دیگران هم هتک مولا کنند و بی‌احترامی به مولا کنند. وظیفة عبد این است که نه از خودش صادربشود و نه بگذارد هتک مولا تحقق خراج پیداکند. به عبارت دیگر: نفسِ تحقق هتک در عالم خارج نسبت به مولا، مبغوضی است که عقل می‌گوید: «باید جلویش را بگیری»، چه منشأش خودت باشد چه منشأش دیگری باشد.
برای تنبه وجدان به این حکم عقل، می‌توانیم این مثال را بزنیم که: اگر انسان در محضر یک بزرگی ببیند کسی می‌خواهد بی‌ادبی کند، عقلش به او می‌گوید: «جلویش را بگیر»؛ چون بی‌ادبی به این شخصیت، یک امر مبغوضی است که نباید بگذاریم تحقق پیداکند ولو منشأش خودمان نباشیم. گناه، چه به انجام محرم و چه به ترک واجب، هتک حرمت مولاست و نسبت به مولای حقیقی، فی غایة القبح است و بنابراین باید جلویش را بگیریم، چه منشأش خودمان باشیم و چه دیگران. بنابراین این وجوب، در راستای حق مولویت مولاست. منشأش همان است که انسان خودش هم باید مراعات حرمت مولا را بکند.

حکم اولی عقل این است که به نحو قضیة تحلیلیه می‌گوید: «نباید بگذاری بی‌احترامی محقق بشود، نباید بگذاری دین خدا و احکام الهی زمین بماند؛ چون اینها بی‌احترامی به مولاست.».
در کلماتی که نگاه کردم، این تقریب را ندیدم. ولی به نظر می‌آید همین تقریب، احسن‌التقاریب باشد برای این قول.

  • «قبیحة عرفیه»ای که حرام نیست، مثل «ترک مروت»؛ ترک مروت، بنا بر مسلک غیر واحدی از فقها، و شاید بنا بر مسلک مشهور فقها، در «عدالت» اجتناب از خلاف مروت شرط نیست؛ مثلاً اگر یک عالمی درخیابان تخمه بشکند و پوست‌هایش را پرت کند، شاید نزد مرد از غیبت هم زشت‌تر باشد، ولی به نظر مشهور، از عدالت ساقطش نمی‌کند.
  • در «ترک استفصال» نباید «علم غیب» را داخل کنیم، وگرنه هیچ جا ترک استفصال حجت نیست

1395/1/24

موضوع:
بخش دوم: ادلة وجوب امر به معروف (تتمة مقام اول: دلیل عقلی بر وجوب / اشکالات بیان اول، و تقریب بیان دوم و سوم)

خلاصه مباحث گذشته:
بحث، در دلیل عقلی بر وجوب امر به معروف و نهی از منکر بود. این دلیل را به وجوهی می‌توان تقریب کرد. بیان اول را گفتیم؛ حاصلش این بود که عقل درک می‌کند یا حکم می‌کند بر لزوم صیانت ساحت مولا از اسائة ادب و بی‌احترامی و هتک نسبت به او؛ ولو این که این هتک از ناحیة دیگری انجام بشود، عقل اجازه نمی‌دهد که انسان ساکت بنشیند. و قهراً عصیان، اسائة به مولاست.

ملاحظاتی بر این بیان
در حول این بیان، به چند نکته باید توجه کرد:
نکتة اول: معنای فقهی را اثبات نمی‌کند

نکتة اول، این است که این بیان اثبات نمی‌کند وجوب امر به معروف و نهی از منکر را بما لهما من المعنی الفقهی؛ یعنی نمی‌گوید: «باید امرکنی، و به صیغة امر باشد.»، عقل فقط می‌گوید: «نباید بگذاری این بی‌احترامی ایجادبشود.»، اما خصوص امر و نهی، از این استدلال استفاده نمی‌شود. بلکه بالاتر و از یک نظر، قوی‌تر از امر و نهی را اثبات می‌کند؛ چون امر و نهی ممکن است اثر نداشته باشد، ولی عقل حکم می‌کند که باید یک کاری کرد که هتک مولا نشود ولو فراتر از امر و نهی. پس این بیان نمی‌تواند همان واجبی که در لسان فقهاست (و آیات و روایات در صدد اثبات آن هستند) را اثبات کند.
در عین حال، این اشکال، اینجور نیست که باعث بشود دلیل عقلی نتواند اصل مطلب را اثبات کند. با این بیان، اصل مطلب قابل اثبات است؛ که بالاخره باید مانع ترک معروف و اتیان محرّمات شد.
نکتة دوم: امر به «معروف غیرمأموربه» را اثبات نمی‌کند
مطلب دوم این است که ما در اینجا دنبال چه هستیم؟ که بگوییم بما أنهما واجب است واجب است؟ یا بما أنهما واجبٌ الهی؟ این استدلال می‌گفت: «بعد از این که خدا امر به نماز کرده، کسی که نمازنمی‌خوانَد، اسائة ادب می‌کند نسبت به مولا.»، پس مصبّ این بیان، آن معروفی است که واجب شده‌است شرعاً و منکری است که حرام شده‌است شرعاً.
اما معروفی که خدای متعال آن را واجب نکرده، از طرفی معروف است (چون در «معروف‌بودن» شرط نیست که مولا به آن امرکند)، و از طرف دیگر عقل حکم به وجوب آن نمی‌کند؛ چون مخالفت با معروفی هتک مولاست که مولا امر به آن معروف کرده‌باشد. محبوب مولا را مخالفت کردن اگر به آن امرنکرده‌باشد، هتک مولا نشده‌است.
پس اگر مقصود از دلیل عقلی بر «وجوب امر به معروف» این است که: «عقل یَحکم یا یدرک که هر چه معروف است، سواءٌ که خدای متعال امرکرده یا نه ، امر به آن واجب است.»، این بیان، این مقدار را اثبات نمی‌کند.
نکتة سوم: احتمال اذن شارع
مطلب سومی که باید به آن توجه کنیم، این است که: این مُدرَک عقلی، تعلیقی است؛ یعنی اگرچه عقل می‌گوید: «در مقابل اسائة به مولا ساکت ننشین»، اما این حکم عقل، معلق است بر این که شارع خودش اذن نداده باشد، پس اذن‌ندادن شارع (در مخالفت با حکم عقل) باید احرازبشود تا عقل بتواند حکم کند. اگر این تعلیق را پذیرفتیم که: «عقل به شرطی حکم به وجوب می‌کند که شارعْ خودش اذن نداده باشد.»، در اینجا هم شاید آن معلقٌ‌علیه صادرشده‌باشد، پس چگونه می‌توانیم به این دلیل عقلی استنادکنیم؟! این اشکال، به آن بیان (که اگر اذن نباشد، عقل حکم به وجوب مانع‌شدن از هتک مولا را می‌کند.) وارد است.
تکمیل تقریب اول: عدم تحقق هتک به شرط عدم احراز اذن شارع
اما اگر آن بیان را تغییردهیم و بگوییم: «مادامی که احرازنکرده‌ای اذن او را، وظیفه داری مانع هتک بشوی.»، در این صورت این اشکال به آن بیان واردنمی‌شود. و شاید حق همین باشد که در مقام تقریب دلیل عقلی همینطور بگوییم که: «مادامی که احرازنکرده‌ایم اذن مولا را، باید به حکم عقل عمل کنیم.».
سؤال: اذن ظاهری یا واقعی؟
این سؤال را طرح می‌کنم که خودتان رویش فکرکنید: گفتیم عقل ما وقتی می‌تواند حکم کند که اذن شارع را احرازنکرده‌باشیم، حال سؤال می‌شود: برای این که بتوانیم عدم اذن شارع را احرازکنیم تا عقل‌مان بتواند حکم کند، آیا باید احرازکنیم اذن واقعی را؟ یا اذن ظاهری و برائت (مثل «کل شیء لک مطلق») هم کافی است؟ آن که مانع حکم عقل می‌شود، آیا اعم از اذن ظاهری و واقعی است؟ یا خصوص اذن واقعی است؟
لا اشکال در این که آن که عقل می‌فهمد، اعم است از اذن واقعی و ظاهری. اما آیا می‌توانیم در تمام موارد اگر دلیل شرعی پیدانکردیم، بگوییم: «دلیل عقلی کارآمدی‌اش را از دست می‌دهد؛ چون اذن ظاهری برائت داریم و لذا معلقٌ‌علیه حکم عقل (عدم احراز اذن مولا ولو اذن ظاهری) تحقق پیدانمی‌کند. و درنتیجه لو لا ادلة سمعیه، دلیل عقلی بر وجوب امر به معروف نداریم.»؟
بیان دوم: اعانت خدای متعال در رسیدن به هدفش
بندگان خدای متعال، محبوبند در درگاه الهی، و هدف خداوند از آفرینش مخلوقاتش این بوده که سعادتمند شوند و به کمال برسند.
گفته می‌شود که عقل مدرِک این مطلب است که همانطور که بیان تکالیف واجبه بر خداوند متعال واجب است، بر ما هم واجب است خداوند متعال را اعانت کنیم در رسیدن به هدفی که در خلقت بشر داشته.
منبهاتی هم در این زمینه داریم، اگرچه خاک بر فرق من و تمثیل من! با اعتذار از ساحت قدس الهی اینطور مثال می‌زنیم که: مثلاً کسی می‌بیند هدف پدرش این است که باری را به جایی ببرد ولی کسانی مانع می‌شوند. این شخص اگر بنشیند و کاری نکند، مذمتش می‌کنند که: «تو می‌دانی پدرت این هدف را دارد و می‌دانی که نمی‌گذارند و تو می‌توانی مانع‌شان بشوی و به پدرت کمک کنی، پس چرا کاری نمی‌کنی؟!»، در وجدان خودمان می‌یابیم که: «این بی‌تفاوتی، صحیح نیست.»، و دیگران هم او را مذمت می‌کنند.
این فاعل حرام یا تارک واجب، خللی در تحقق اهداف الهی ایجادکرده، و از دست دیگران هم برمی‌آید که او را امر و نهی کنند. پس همانطور که انجام تکالیفْ واجب است، اعانت مولا بر تحقق هدفش هم واجب است. بعد از این که خدای متعال می‌خواهد انسان‌ها با ارادة خودشان به کمال برسند، امر و نهی دیگران، اعانت خداست بر تحقق آن هدف.
اینجا هم عقل حکم می‌کند که باید دیگران را امر و نهی کنیم، البته نه بما أنه معروف، بلکه بما أنه غرض مولا به آن تعلق گرفته‌است، شبیه حکم عقل است در لزوم اتیان به مقدمات مفوته: مقدمات مفوته را عقل حکم می‌کند که باید اتیان کنی، ولو الآن تکلیفی نیست. مثلاً اگر ما قائل شدیم که: «وجوب حج، الآن نیست و با ایام حج و روز عرفه شروع می‌شود.»، چرا الآن باید برود ثبت نام کند؟ چون اینها مقدمات مفوته است؛ یعنی مولا یک غرضی دارد که اگر این مقدمات را انجام ندهیم، غرض مولا در آن زمان تفویت می‌شود. اینجاست که عقل حکم می‌کند به لابدیت اتیان این مقدمات. اینجا هم مولا یک غرضی دارد، ولو این غرض مولا به زید و عمرو است؛ غرضش این است که آنها نمازبخوانند به کمال برسند، و ما می‌توانیم وادارش کنیم به آن غرض برسند و مولا را در آن هدف کمک کنیم، پس ولو به دیگران تعلق گرفته ولی عقل حکم می‌کند که ما چون می‌توانیم مولا را اعانت کنیم
بیان سوم: مانع‌شدن از هلاکت عیال‌الله
مال: در کتاب‌ها این مثال را زده‌اند که اگر انسان ببیند فرزند مولا دارد غرق می‌شود، اینجا آیا رابطة عبد و مولا اقتضانمی‌کند که: «وظیفة عبد است که فرزند مولا را نجات بدهد.»؟! پس آن چیزی که مولویت مولا اقتضامی‌کند، این است که متعلقات مولا و وابستگان به مولا را هم اگر می‌توانیم از مهالک نجات دهیم، وظیفة ماست که نجات دهیم.
بنابراین بیان سوم این است که از طرفی واجبات و محرّمات، مصالح و مفاسد ملزمه دارد، پس تارک معروف و فاعل منکر دارد خودش را هلاک می‌کند (چه از جهت عقوبات دنیوی و چه از جهت عقوبات اخروی). و از طرف دیگر انسان‌ها بندگان خدا و عیال خدا هستند، پس عقل حکم می‌کند که این عیال خداوند متعال را نجات دهیم.
تفاوت بیان سوم با بیان دوم
بیان دوم، ناظر به نجات‌دادن عیال مولا نبود، بلکه ناظر به تحقق هدف مولا بود؛ بیان دوم می‌گفت: اعانت خدای متعال در تحقق هدفش واجب است، اگرچه از طریق نجات‌دادن عیالش نباشد. اما بیان سوم، توجهی به هدف مولا ندارد؛ فقط ناظر به این است که متعلقات و عیال مولا نباید به هلاکت بیفتند وگرنه موجب انکسار مولا می‌شود ولو مولا در این امر هدف و غرضی نداشته باشد.
و هنا بیانات اُخَر، إن‌شاءالله برای شنبه.

  • کما این که امام در تحریرالوسیله «عقلاً» را به «شرعاً» عطف کرده‌اند؛ یعنی امر به معروف واجب است، ولو فقط عقل می‌گوید: «معروف است».

1395/1/28

موضوع: بخش دوم: ادله ی وجوب/تتمه ی مقام اول: دلیل عقلی /بیان چهارم و پنجم و ششم

خلاصه مباحث گذشته:
در بحث امر به معروف و نهی از منکر، بخش اول را به اهمیت این بحث اختصاص دادیم و بخش دوم را به وجوب آن. در بخش دوم، مقام اول ادلة داله بر وجوب بود، و مقام دوم ادلة داله بر عدم وجوب بود. در مقام اول هشت دلیل را گفتیم، آنگاه وارد مقام دوم شدیم و از ادلة معارض، دو جواب اجمالی، و به هر یک، جواب‌های تفصیلی دادیم. نتیجة مقام دوم این شد که ادلة داله بر عدم وجوب با ادلة داله بر وجوب معارضه نمی‌کند.
از مقام دوم فارغ شدیم، به مقام اول برگشتیم و دلیل نهم و دهم را مطرح کردیم مبنی بر حکم عقل به نحو کشف (دلیل نهم) یا حکومت (دلیل دهم). در تقریب دلیل عقل، سه بیان را گفتیم. بیان اول، بر اساس لزوم صیانت ساحت مولا از از هتک و اسائه بود. بیان دوم، بر اساس لزوم صیانت تحقق هدف مولا بود. و بیان سوم، بر اساس لزوم صیانت مولا از تألم و غضب و ناخشنودی نسبت به هلاکت محبوبینش بود. بیان چهارم، بحث امروز ماست.

بیان چهارم: واجبات شرعی، حُسن ذاتی دارند
بیان چهارم و پنجم و ششم، از محقق عراقی استفاده می‌شود که می‌فرمایند: قائلین به وجوب عقلی، به خاطر یکی از این سه تقریب است. و ایشان تقاریب وجوب عقلی را منحصر در این سه تقریب می‌داند و هر سه را هم باطل می‌داند. عبارات مرحوم آقاضیاء، خالی از ابهام و تشویش نیست.
بیان اول (در بیان ما بیان چهارم)، مبتنی بر مقدماتی است:
مقدمة اول این است که واضح است که استقامت الفرائض چه واجبات و چه محرمات، حسن است.
مقدمة ثانیه این است که امر به معروف، مقدمة تحقق این امر حسن است.
مقدمة سوم هم این است که مقدمة امر حسن و ضروری، خودش حسن است و عقل ترخیص در ترک چنین امری را نمی‌دهد.
نتیجه این می‌شود که امر به معروف و نهی از منکر، واجب عقلی است به وجوب غیری.
اختلاف برهان‌ها، در مقدمة اولی است؛ چرا اقامة فرائض حسن است؟ ایشان دو دلیل بر این مقدمه اقامه کرده‌اند. ایشان می‌فرمایند: ما این مقدمه را از راه این قاعده اثبات می‌کنیم که: «الواجبات الشرعیة، الطافٌ فی الواجبات العقلیة.»؛ یعنی این اموری که خداوند واجب فرموده، اگر عقل به آن برسد، لزوم و حسنش را می‌فهمد. پیامبر اکرم بدون وحی هم با آن عقلی که خداوند متعال به او داده، حسن و قبح را درک می‌کند. اما چون نوع بشر چنین عقلی ندارند، خداوند آن چیزها را در قالب وحی به بشر ارائه داده‌است. بنابراین هر فریضه‌ای که دلیل شرعی از کتاب یا غیرذلک دارد، وقتی فهمیدیم واجب شرعی است، فوراً کشف می‌کنیم که حسن عقلی است. حتی اموری که ملائم طبلع نیست مثل قربانی، چون دلیل شرعی بر آن داریم، عقل حکم به حسن‌بودنش می‌کند.
پس اگر در شریعت اصلاً ادلة وجوب امر به معروف نداشتیم، ما از این راه می‌فهمیدم که واجب است؛ چون وقتی دلیل بر واجبات و معروف‌ها داشته باشیم، پس حسن ذاتی است. و امر به آنها هم حسن ذاتی است. پس عقل می‌گوید که این مقدمه هم حسن است.
مناقشه: هر واجبی حسن ذاتی ندارد
مستدل گفت: «این فرائض، حسن است.»؛ چون «الواجبات الشرعیة حسن».
مرحوم آقاضیاء اشکال می‌کنند که نمی‌توانیم بگوییم: «هر چه شارع به آن امرکرد، حسن ذاتی است.»؛ ممکن است به خاطر امتحان امرکرده‌باشد ولی خود آن کار حسن نباشد. گاهی خود امر و نهی، حسن است؛ می‌خواهد ببیند: «کی عبد است؟»؛ یک امری بدون این که مأموربه حسن ذاتی داشته باشد را صادرمی‌کند ببیند: «عبد اتیان می‌کند یا نه؟». پس اینجور نیست که هر جا یک دلیل سمعی داریم، پس حسن ذاتی هم هست. و این قاعده روایت نیست که به اطلاقش تمسک کنیم. لا اشکال که بسیاری از واجبات اینطور هستند و حسن ذاتی واقعی دارند و اگر خدای متعال هم نفرموده‌بود، در ارتقای معنوی ما دخالت داشت و حسن ذاتی داشت. اما آیا همة واجبات اینطور هستند؟ این اثبات نشده‌است.
ما این جواب آقاضیاء را هم قبول داریم.
بیان پنجم: اطاعت تسبیبی خدا، حسن است
برهان دوم ایشان (بیان پنجم)، شاکله‌اش همین برهان است، با این اختلاف که دلیل بر مقدمة اولی را استدلال دیگری قرارداده‌است. در برهان اول گفت: «واجبات شرعی، به این دلیلْ حَسن ذاتی هستند و این حُسن‌شان به دلیل ادلة سمعی کشف می‌شود.». برهان دوم، این مقدمه را به این نحو اثبات می‌کند که حتی اگر این عبادات حسن ذاتی نباشد، ولی چون اطاعت تسبیبی خدا هستند، و اطاعت خدا (ولو تسبیباً) حسن است، پس این واجبات هم حسن است.
دو احتمال در عبارت محقق عراقی هست:
تقریب اول: آمر به معروف اطاعت تسبیبی کرده
دو جور اطاعت داریم: مباشری و تسبیبی. اطاعت مباشری، این است که خود کسی که مخاطب این عمل است، خودش این عمل را اطاعت می‌کند. اطاعت تسبیبی، این است که اگرچه خودش انجام نمی‌دهد، اما سبب می‌شود که دیگری اطاعت کند؛ اینجا می‌گویند: «اَطاعَ تسبیباً». پس آمر به صلات، امر مولا به صلات را اطاعت تسبیبی کرده‌است. و از باب حُسن اطاعت ولو تسبیباً به او ثواب می‌دهند. و امر به معروف، مقدمة اطاعت تسبیبی است. و اطاعت تسبیبی هم حسن است. اطاعت‌بودنش به لحاظ خود آمر بود، و امرش مقدمة تحقق این اطاعت تسبیبی است.
تقریب دوم: آمر، مقدمة اطاعت تسبیبی را ایجادکرده
بیان اول، این بود که اطاعت‌بودنش به لحاظ آمر است، بیان دوم این است که اطاعت‌بودنش به لحاظ مأمور است. محتمل است (اگرچه خلاف ظاهر) که همین نمازی که از آن آقا سرمی‌زند، چون به امر شخص دیگری است، اطاعت تسبیبی است برای خود فاعل و مصلی؛ گاهی کسی به داعی شخصی خودش نمازمی‌خواند، این اطاعت مباشری است. ولی گاهی به داعی امر آمر به معروف است؛ اگر به او امرنمی‌کردند، نمازنمی‌خواند. این نمازخواندن، اطاعت همین آقاست، ولی به سبب تصمیم درونی خودش نبود، به تسبیب آمر به معروف بود. اطاعت، چه به نحو تسبیب داخلی و شخصی، و چه به نحو خارجی، حسن است. پس امر به معروف هم حسن و واجب است.
مناقشه: چنین اطاعتی اطاعت تسبیبی نیست
اما در اطاعت، اشکال ایشان به هر دو بیان است؛ می‌فرمایند: این، در صورتی است که ثابت بشود که آن عمل مطلقاً صدورش چه مباشرتاً و چه تسبیباً حسن است. مثلاً اگر ثابت بشود که نماز چه مباشرتاً و چه تسبیباً حسن است، در این صورت جا دارد که بگوییم: «حسن است و واجب است».
اما فی غایت الاشکال که چنین اطاعتی اطاعت تسبیبی باشد؛ مثل این است که بگوییم: «امر مردی به زن اجنبی مبنی بر این که غسل حیض کند، اطاعت تسبیبیِ آن مرد است وجوب غسل حیض را.»! غسل حیض هیچ‌وقت برای این مرد حسن ذاتی ندارد.
بیان ششم: اختلال نظام
مرحوم آقاضیاء در برهان سوم هم باز از باب مقدمیت پیش می‌آید ولی مقدمة اول را عوض می‌کند.
مقدمة اول: حفظ نظام، واجب است. اختلال و هرج و مرج و ناامنی، عقلاً محکوم و قبیح است. پس حفظ نظام، واجب عقلی است.
مقدمة دوم: امر به معروف، مقدمة حفظ نظام است؛ یک نفر دزدی کند، یک نفر قتل نفس کند، اینها بایعث اختلال نظام است. امر به معروف، مقدمة جلوگیری از اختلال نظام است.
مقدمة واجب و حسن هم واجب است.
نتیجه: پس امر به معروف واجب است.
عبارات آقاضیاء در این سه بیان
عبارت آقاضیاء این است:
و هما يجبان عقلا بتوهم كونهما مقدمة لاستقامة الفرائض المعلوم‌ حُسنُها، إما بمناط حسن الإطاعة، و إما بمناط الحسن الذاتي الداعي إلى الأمر بها، بناء على التحقيق من كون الواجبات الشرعية ألطافا في الواجبات العقلية، و إما بملاحظة كونهما مقدمة لحفظ النظام و عدم اختلاله.
مباحثه: این بیان آقاضیاء ظهور دارد در این که یک استدلال داریم که مقدمة اولش این است که: «اقامة فرائض حسن است»، بر اثبات این مقدمه، سه بیان دارد: حسن ذاتی، حسن اطاعت، و حفظ نظام.
و ربما صار ذلك أيضا منشأ زعمهم أنّ من وجوه وجوب القضاء الحافظ للنظام وجوب الأمر بالمعروف، فيكشف ذلك عن دخل الأمرين في شئون حفظ النظام، التي منها جعل القضاء و تشريعه بين الناس.
لكن في جميع الوجوه المزبورة نظر، لمنع مقدمية الأمر بالمعروف لحفظ النظام، الحاكم بوجوبه العقل، بل و منع كون مستند وجوب القضاء و تشريع باب القضاء مثل هذه الجهة.
مناقشه: جلوگیری از هر «اختلال نظام»ی واجب نیست
آن نظامی که عقل می‌گوید: «واجب است»، آن اختلالی است که نشود حیات را ادامه داد و در امنیت زندگی کرد. لذا فقهای بزرگی فتوا داده‌اند که باید قوانین را به خاطر رعایت نظم مراعات شود ولو جاعلش کافر باشد. آیا ترک هر معروفی، باعث اختلال نظام می‌شود؟! مثلاً ترک جواب سلام یا مثلاً ترک سجدة سهو آیا باعث اختلال نظام می‌شود؟!
بعض اجله اشکال کرده‌اند که آنچه عقل می‌گوید: «حفظ نظام اسلامی است»، ولی این اشکال وارد نیست. آن چیزی که آقاضیاء می‌فرماید، آن چیزی است که حیات را مختل می‌کند، و این ربطی به نظام اسلامی ندارد.
پس اشکال اخیر که آقاضیاء می‌فرماید، وارد است. به بیان دیگر: این استدلال، اخص از مدعاست و بخش کوچکی از مدعا را اثبات می‌کند؛ امر به معروف‌هایی واجب است که ترک آن معروف‌ها اختلال به نظام ایجادمی‌کند.
و للکلام تتمة إن‌شاءالله فردا.

1395/1/29

موضوع: بخش دوم: ادله ی وجوب/تتمه ی مقام اول: دلیل عقلی /اشکالات بیان چهارم و پنجم
خلاصه مباحث گذشته:
بحث، در تقاریب دلیل عقلی بود بر وجوب امر به معروف و نهی از منکر.

اشکالات بیان چهارم
مرور بیان چهارم
تقریب چهارم، این بود که:
مقدمة اول: امر به معروف و نهی از منکر، مقدمة اقامة فرائض است.
مقدمة ثانیه: فرائض حسن ذاتی دارند.
مقدمة سوم: مقدمة امری که حسن ذاتی دارد نیز از نظر عقل حسن است و لابدّمنه است که انجام بشود.
نتیجه: امر به معروف واجب است.
مقدمة اول واضح. مقدمة ثانیه، از این راه اثبات می‌شود که «الواجبات الشرعیة الطاف فی الواجبات العقلیة»؛ از همین نصوص واجبات و محرمات کشف می‌کنیم که حسن ذاتی دارند اگرچه عقول ما به آنها نمی‌رسد.
این بیان هم مقدمة اولش مشکل دارد و هم دومش.
1- طبق این استدلال، «احتمال اثر» کافی نیست
مشکل مقدمة اولش این است که امر به معروف وقتی مقدمة اقامة فرائض است که انسان یقین به تأثیر داشته باشد. اما اگر یقین به تأثیر ندارد، پس مقدمیت احرازنشده‌است. پس نمی‌توانیم بگوییم: «امر به معروف، به همان معنایی که در رساله‌ها هست را عقل هم اثبات می‌کند.»؛ در رساله‌ها احتمال اثر کافی است.
بنابراین اگر بخواهیم استدلال تمام بشود، باید مقدمة دیگری هم اضافه کنیم؛ که «لزوم احتیاط‌کردن در چیزی که احتمال وجوب می‌دهیم»، باید به مقدمات این استدلال اضافه بشود. و ما در وجدان خودمان درک نمی‌کنیم که عقل بگوید: «باید احتیاط کنی».
2- وجوب امر اثبات نمی‌شود
ثانیاً آن که واقعاً مقدمه است، جامع بین امر به معروف، و هر کار دیگری است که آن اثر را برآورده می‌کند. عقل می‌گوید: «باید وادارکنی»؛ یا به نصیحت، یا به امر، یا به تشویق، و یا به هر کار دیگری. پس این دلیل، خصوص امر به معروف را اثبات نمی‌کند.
3- حسن ذاتی در تمام واجبات ثابت نیست
اشکال سوم که از فرمایش خود محقق عراقی هم قدیستفاد، این است که مستدل در مقدمة ثانیه می‌گوید: «این فرائض، حسن ذاتی دارند.»، این اشکال را دیروز هم عرض کردیم که دلیلی نداریم بر این که تمام فرائض حسن ذاتی دارند؛ ممکن است برای امتحان باشد، یا ممکن است مصلحت در خود جعل باشد. پس دلیلی نداریم که در تمام موارد، واجبات حسن ذاتی دارند. پس با این برهان نمی‌توانیم وجوب امر به معروف در تمام موارد را اثبات کنیم.
4- حَسن‌بودن «معروف به تسبیب دیگران» ثابت نیست
اشکال چهارم این است که این استدلال مبنی است بر این که: «فرائض، چه به داعی شخصی انجام پذیرد و چه به تسبیب دیگری، علی أیّ حال حسن است.»، باید برای ما محرز باشد که چه به داعی دیگران انجام بدهد یا نه، امر حَسنی است. اما ما از کجا می‌دانیم که: «مطلقاً حسن است ولو به تسبیب دیگران»؟ لعل حُسنش فقط در این باشد که به داعی شخصی آورده بشود. پس اگر هم تمام واجبات حسن ذاتی داشته باشند، حسن واجبات، در صورتی است که شخص برای خودش بیاورد نه به داعی دیگری. خدا هم به همین دلیل امرفرموده تا هر کس انگیزه پیداکند خودش واجبات را انجام بدهد.
ما می‌دانیم روزه حسن دارد، اما آیا این حسن حتی در صورتی که دیگری هم بگوید و این روزه‌دار به خاطر گفتة دیگری دارد روزه می‌گیرد، باز وجود دارد؟ یا تنهای جایی وجود دارد که به داعی شخصی باشد و کسی به او نگفته باشد.
اشکال: تمسک به اطلاق ادلة سمعیه
إن قلت که: ادلة سمعیه اطلاق دارد؛ می‌فرماید که: نماز واجب است مطلقاً چه به داعی شخصی، و چه به تسبیب. پس واجبات حسن ذاتی دارند مطلقاً ولو بالتسبیب اتیان شوند.
پاسخ: در مقام بیان نیست
قلت: ادلة سمعیه، از این جهت که: «به داعی شخصی باشد یا بالتسبیب؟»، در مقام بیان نیست، پس نمی‌توانیم به این اطلاق تمسک کنیم و بگوییم: واجبات مطلقاً حسن ذاتی دارند ولو بالتسبیب.
ولو این اشکال را محقق عراقی در قسم دوم فرموده، ولی مطلب دقیقی است که آن فرمایش ایشان را در اینجا هم می‌توان آورد.
پس این راه، محل اشکال است.
اشکالات بیان پنجم
مرور بیان پنجم
مقدمة اول: امر به معروف، مقدمة اقامة فرائض است.
مقدمة ثانیه: انجام واجبات، حسن است؛ چون اطاعت خداست، ولو حسن ذاتی نداشته باشند و هیچ مصلحتی نداشته باشند و خدا فقط به خاطر امتحان گفته باشد. یا طبق مسلک کسانی که می‌گویند: «حسن و قبح نداریم».
پس چون نمازخواندن و انجام واجبات، اقامة فرائض است، امر و نهی به و از آنها هم مقدمة این اطاعت است، پس واجب است.
این که گفت: «انجام واجبات، اطاعت است.»، گفتیم: «دو بیان دارد»: اطاعت مأمور یا آمر؟
یک بیان این بود که اطاعت تسبیبی مأمور است. و چون اطاعتی که از مأمور سرمی‌زند، امر حسنی است، بر آمر است که مقدمة آن امر حسن را ایجادکند.
تقریب دوم این بود که همان معروفی که مأمور انجام می‌دهد، اطاعت تسبیبیِ آمر است. پس آمر برای این که اطاعت تسبیبی خودش محقق بشود، باید امر به معروف کند.
1- یقین به اثر لازم است
اولاً مقدمة اولی همان اشکال را دارد؛ که چرا امر به معروف مقدمة انجام واجب است؟! شاید اثرنکند. الا این که یقین داشته باشید اثر دارد تا مقدمیت را احرازکرده‌باشید.
2- امر را اثبات نمی‌کند
اشکال دوم این است که این استدلال، «امر» به معروف را اثبات نمی‌کند، بلکه جامع بین «امر» و «اموری که مقدمة انجام واجب است» اثبات می‌کند.
3- وجوب امر به واجبات توصلیه را اثبات نمی‌کند
اشکال سوم این است که: چطور شامل واجبات توصلیه می‌شود؟ در واجبات توصلیه مگر اطاعت داریم؟! پس این استدلال نمی‌تواند در توصلیات وجوب را اثبات کند. اتیان توصلیات به قصد اطاعت، حُسن ضروری ندارد تا مقدمه‌اش حسن ضروری داشته باشد و لازم عقلی باشد.